مصاحبه با شارلیز تیرون و...
(مختصری از زندگینامه وی)
منبع:سایت مووی مگ.ویکیپدیا.پرناز
__________________________________________________-

روزی که در پاریس شنیدم قراره کنفرانس خبری فیلم « پروتمئوس » در این شهر برگزار بشه، به این فکر افتادم که حتماً باید به محل برگزاری این کنفرانس بروم چراکه فرصت بی نظیری برای دیدن بازیگران مورد علاقه ام هست! اما هرگز فکر نمی کردم در جریان برگزاری همین کنفرانس بتوانم با « شارلیز ترون » صحبت کنم و نظرش را برای انجام یک مصاحبه برای سایت مووی مگ جلب کنم!
اما خدا رو شکر این اتفاق افتاد و بعد از انجام مکاتبات معمول با نماینده ایشان، بالاخره مصاحبه انجام شد و باید یک خسته نباشید بزرگ هم به آقای کریمی بابت انجام این مصاحبه بگویم که با وسواس زیاد این مسئله را دنبال می کردند. امیدوارم که این اتفاق سرآغاز روابط بیشتر بین رسانه های ایرانی و دیگر نقاط جهان باشد.
درسا کیانفر – 20/3/1391(مووی مگ)

_________________________________________________________________________________________________________________
میثم کریمی : خانم « ترون » قبل از هرچیز می خواستم بابت انجام این مصاحبه از شما تشکر کنم و سپاسگزار هستم که وقتتان را اختیار ما گذاشتید.
شارلیز ترون : من هم خوشحالم که به سوالات شما پاسخ می دهم و امیدوارم که پاسخهای من بتواند مفید باشد.
میثم کریمی : برای شروع می خواستم بپرسم که « شارلیز ترون » بعد از نزدیک به 2 دهه فعالیت در سینما ، آیا به جایگاهی که مد نظرش بوده رسیده؟
شارلیز ترون : نمی توانم با قاطعیت درباره این سوال پاسخ بدهم اما فکر می کنم هنوز مسیر زیادی باقی مانده تا کارم رو توی هالیوود تمام کنم! می دونی ، بازیگری فقط بهترین بودن در جلوی دوربین نیست بلکه باید در خارج از سینما هم محترم باشی، اینجوریه که مردم تو رو بخاطر خواهند داشت.
میثم کریمی : کاملاً درسته . اما احساس شخصی من اینه که شما بعد از فیلم « هیولا » ترجیح دادید در کارهای به اصطلاح مردم پسند تر حضور پیدا کنید تا آن حضور بی نظیرتان در نقش قاتل زنجیره ای که باعث یادآوری خاطرات بدی برای مردم شده بود، از ذهن آنها پاک شود. خودتان اینطور فکر نمی کنید؟
شارلیز ترون : خب تا حدودی باهات موافقم. سر فیلمبرداری فیلم « هیولا » من انرژی زیادی از دست دادم بخاطر اینکه هم نقش خیلی پیچیده بود و هم اون گریم وحشتناک روی صورتم بود! بعد از این فیلم تصمیم گرفتم تا دیگه اینقدر هیولا نباشم! اما با اینحال اگر دوباره نقشهای خوبی برایم در نظر گرفته شود، حتماً در آن بازی خواهم کرد.
میثم کریمی : در کل منظورم اینه که شاید دیگه کسی نباید منتظر چهره هیولایی تو در فیلم « هیولا » باشه!
شارلیز ترون : شاید اگه هوس اسکار کردم دوباره هیولا بشم! هیچ چیز معلوم نیست
میثم کریمی : شارلیز ترون مدتی را هم به حضور در فیلمهای به اصطلاح اَبر قهرمانی نظیر « ایان فلاکس » و « هنکاک » اختصاص داد. خودت فکر می کنی که مردم دوست دارند تو را در اینگونه نقشها ببینند؟
شارلیز ترون : می تونم بگم که حضور در نقشهای اَبرقهرمانی را همه دوست دارند! این نوع فیلمها به دلیل اینکه طیف وسیعی از مخاطبان را در بر می گیره، همیشه برای یک بازیگر هیجان انگیز هست تا عکس العمل مردم را در قبال حضورش در این فیلمها ببینه.
      
                                                                         
میثم کریمی : شارلیز! تو امسال در فیلمهای متفاوتی حضور داشتی که هر دوی آنها با هم اکران شدند. یکی فیلم « سفید برفی و شکارچی » و دیگری فیلم « پروتمئوس » که در هر دو حضور موفقی داشتی. نظرت در مورد این فیلمها چی هست ؟
شارلیز ترون : آره امسال برای من سال خوبی بود و تونستم در دو فیلم خوب بازی کنم. داستان سفید برفی و هفت کوتوله یکی از داستانهای مورد علاقه من در دوران کودکی بود و خیلی هیجان زده شدم وقتی پیشنهاد بازی در نقش ملکه به من شد، البته من هم با کمال میل قبول کردم!
« پروتمئوس » هم که یک تجربه عالی بود و خیلی خوشحالم که تونستم با ریدلی همکاری کنم. تیم ما عالی بود و همه ما خیلی هیجان زده بودیم چراکه می دانستیم قراره یه فیلم بی نظیر رو کار کنیم.
میثم کریمی : البته در « سفید برفی و شکارچی » تو دوباره نقش منفی رو عهده دار شدی و همچنین گریم سنگین را هم روی صورتت تحمل کردی! فکر نمی کنی بجای این مشکلات خودت می تونستی در نقش " سفید برفی " بازی کنی؟!
شارلیز ترون : نه، چون در این صورت « سیگورنی ویور » باید بازیگر نقش ملکه می شد ( خنده ) ( اشاره به قد بلندش هست و اینکه ملکه حتما باید از سفید برفی بلند تر باشد! )
میثم کریمی : بله این هم پیشنهاد خیلی خوبی می تونست باشه!
میثم کریمی : شارلیز! آیا با سینمای ایران آشنا هستی و یا با هنرمندان ایرانی مواجه شده ای ؟
شارلیز ترون : امسال « یک جدایی » ( جدایی نادر از سیمین ) از ایران در آمریکا نمایش داده شد که در اسکار و گلدن گلاب توانست خیلی موفق عمل کنه. فکر می کنم که باید فیلم خیلی خوبی باشه اما خودم تابحال نتونستم ببیمنش
با هنرمندان ایرانی اینجا اشنا نیستم اما در سفری که به دوبی داشتم و در افتتاحیه هتل آتلانتیس شرکت کردم، با ایرانیهای زیادی آشنا شدم که واقعاً دوست داشتنی بودند.
میثم کریمی : اشاره کردید به سفر دوبی ، در این سفر به جز شرکت در افتتاحیه هتل آتلانتیس ، آیا نکته ای هنری هم در این منطقه شاهد بودید که توجه شما را جلب کند؟
شارلیز ترون : می تونم بگم که دبی پیشرفت زیادی در عرصه های مختلف داشته اما هنوز باید تلاش زیادی کند تا بتواند به عنوان یک ستون فرهنگی شناخته شود! می دونی ، برای اینکه در سینما موفق شوی باید استعداد داشته باشی و کسانی هم باشند که استعدات را پرورش بدهند. اگر این ویژگی ها را نداشته باشید، حتی پولهای فراوان هم نمی تواند کاری کند!
 
میثم کریمی : شارلیز برامون از پروژه های آینده ات بگو ، فکر می کنی بتونی از نقش ات در قسمت چهارم « مکس دیوانه » صحبت کنی؟
شارلیز ترون : همانطور که خودت گفتی « مکس دیوانه » فیلم بعدی من هست که فعلاً نمی تونم در موردش چیزی بگم . پروژه های دیگری هم هستند که هنوز بطور رسمی اعلام نشده اند و در حال مذاکره برای حضور در آنها هستم
میثم کریمی : « هنکاک 2 » هم یکی از آنهاست؟
شارلیز ترون : گفتم که هنوز چیزی مشخص نیست و اگر رسمی بشود حتماً اعلام می کنم.
میثم کریمی : شارلیز! می دونی که این مصاحبه قرار هست برای طرفداران ایرانی ات در سایت مووی مگ منتشر شود ، آیا در پایان حرفی داری که به مخاطبان ایرانی ات بزنی؟
شارلیز ترون : می خوام تشکر کنم از تو و تمام ایرانیهایی که من را می شناسند و کارهایم رو دنبال می کنند.
میثم کریمی : من هم از تو تشکر می کنم که وقتت را به ما اختصاص دادی تا بتوانیم این مصاحبه را داشته باشیم.
 
 
(این مصاحبه بصورت اختصاصی برای سایت " مووی مگ " انجام شده و برداشت از آن جز با ذکر دقیق منبع و اشاره به سایت مووی مگ، ممنوع می باشد و شامل پیگیرد قانونی می شود.)
...ومختصری در باره او....
زندگینامه
در سال ۲۰۰۵، ستاره خود را بلوار مشاهیر هالیوود کسب کرد.به گزارش پارس ناز پرفروشترین فیلمی که در آن بازی کرده، فیلم هنکاک است که بیش از ۶۰۰ میلیون دلار فروش داشت. در اواخر سال ۲۰۰۹ نیز مجریگری مراسم قرعه کشی جام جهانی فوتبال را در کشورش به عهده داشت.در پانزده سالگی، شاهد کشته شدن پدرش به دست مادرش بود و در راه تبدیل شدن به یک رقاص باله، دچار مصدومیت شدید زانو شد و دیگر نتوانست به این رقص ادامه دهد.

شارلیز ترون در تاریخ ۷ اوت ۱۹۷۵ در مزرعه ای خارج از روستای بنونیآفریقای جنوبی که یکی از روستاهای کوچک نواحیژوهانسبورگ است متولد شد. پدرش چارلز ترون مکانیکو مادرش گردا، در کار ساخت و ساز جاده بود. والدینش هر دو متولد آفریقای جنوبی بودند هرچند پدرش اصلیتی فرانسوی داشت و مادرش آلمانی تبار است.
ترون که تنها فرزند خانواده اش بود دوران کودکی را در کنار والدین خویش در نزدیکی ژوهانسبورگ و در مزرعه خودشان گذراند. شارلیز خیلی سخت کار و در نگهداری حیوانات و کشاورزی به والدینش کمک میکرد.در چهار سالگی بود که از طریق یک معلم انگلیسی، رقص باله را تاحدودی فراگرفت. زمانیکه ۱۳ ساله شد، به مدرسه شبانه روزی ژوهانسبورگ فرستاده شد و در آنجا درمدرسه بینالمللی هنر شروع به تحصیل کرد.
در پانزده سالگی شارلیز جوان شاهد مرگ پدر خویش بود. پدرش در حالت مستی به وی و مادرش حمله میکند و مادرش برای دفاع از خود با اسلحه به سمت او شلیک میکندکه بعداً دادگاه اعلام میکند مادر ترون بیگناه است. وی تا سالها درباره مرگ پدرش حقیقت را نمیگفت و میگفت که پدرش در یک تصادف رانندگی کشته شده است:
متاسفانه پدرم مریض بود و به الکل اعتیاد داشت.
شارلیز برای کمک به مادرش پس از این اتفاق، تحصیل را رها کرد و با تشویق مادرش، به سمت مدل شدن رفت. شارلیز در ۱۶ سالگی به میلان، ایتالیا رفت و در آنجا به مدت یکسال مدل بود. وی علاوه بر میلان در پاریس هم مدل بوده است. با وجود اینکه توانست در رقابتهای محلی عنوان نخست را کسب کند، بخاطر علاقه نداشتن به اینکار، یک سال بعد به نیویورک رفت. در آنجا به مدرسه رقص باله جفری بالت رفت تا بتواند به آرزوی دوران کودکی خود برسد و در آنجا به آموختن باله مشغول شد. اما زمانیکه ۱۸ سال داشت زانوی او بشدت آسیب دید و دیگر نتوانست این رقص را ادامه دهد
ورود به دنیای حرفه ای
شارلیز جوان، سپس به لس آنجلس رفت.او پس از ۸ ماه اقامت در این شهر، در سال ۱۹۹۵ وقتیکه در بانکی بود و میخواست که چکی به ارزش ۵۰۰ دلار را نقد کند، مسئول بانک از انجام اینکار امتناع کرد که وی شروع به داد و فریاد کرد ولی تهیه کننده ای بنام جان کراسبی وی را دید و به یک مدرسه بازیگری معرفی کرد.
تیرون میگوید:
بعد از اینکه مجبور شدم رقصیدن را کنار بگذارم، برای بازیگری به لس آنجلس رفتم اما چون نتوانسته بودم کاری پیدا کنم، مادرم پول کرایه خانهام را برایم فرستاده بود و برای نقد کردنش، به یک بانک در بلوار هالیوود رفتم. اما مسئول بانک چکم را نقد نمیکرد که باعث عصبانیتم شد. بعد از آن، مردی بنام جان کراسبی کارت ویزیتش را به من داد و از من خواست که با وی تماس بگیرم. فکر میکردم دروغگوست اما بعدا معلوم شد که این فرد، استعداد یاب است. وی من را به چند نفر معرفی کرد و کارم شروع شد
اولین فیلم تیرون، فیلم «بچههای مزرعه ۳» محصول ۱۹۹۵ بود. شارلیز جوان که ۱۹ سال داشت، در این فیلم نقش کوتاه و بدون دیالوگی را داشت. اما اولین فیلمی که وی در آن نقش مهمی داشت، دومین فیلمش بود. فیلم «۲ روز در دره» محصول سال ۱۹۹۶ بود که وی در نقش هلگا بازی کرد. در همان سال در فیلم «کاری که میکنی» نیز بازی کرد که به گفته خودش، نقش مهمی در بازیگر شدن وی داشت.اومیگوید:
-از زمان کودکی، همیشه به دیدن فیلمهای تام هنکس مینشستم و واقعا دوستش داشتم. وقتیکه تام هنکس مرا برای بازی در نقش کوتاهی از فیلمش انتخاب کرد، بخودم گفتم که “اگر وی(تام هنکس) مرا شایسته بازی در فیلمش میداند، پس میتوانم در این شغل(بازیگری) موفق شوم” و کارم را جدی گرفتم.
بعد از بازی در دو فیلم، تیرون توانست فرصت بازی در کنار آل پاچینو را در فیلم وکیل مدافع شیطان محصول ۱۹۹۷ بدست بیاورد. این فیلم، اولین فیلم مهم ترون بود. «تیلور هاکفورد»، اولین کارگردانی بود که برای داشتن وی تلاش زیادی کرد و خود، مسئولین کمپانی سازنده را متقائد کرد که ترون بیشتر از یک چهرهاست و توانایی بازی کردن دارد. ترون در فیلم در نقش مری آن بازی کرد. زن کوین لوماکس (کیانو ریوز) که وکیل بسیار ماهریست. ترون ۲۲ ساله، برای بازی در این فیلم، نامزد نخستین جایزه دوران کاری خود شد. وی نامزد جایزه بهترین بازیگر زن فیلم درام از جشنواره فیلم بلکباستر شد.
بعد از بازی در فیلم مشاهیر وودی آلن و یا همسر فضانورد و همبازی شدن با جانی دپ، در سال ۱۹۹۹، ترون در فیلم قوانین خانه سایدر محصول ۱۹۹۹ بازی کرد. فیلم جزو بهترین فیلمهای سال ۱۹۹۹ میلادی بود و توانست نامزد ۷ جایزه اسکار -از جمله اسکار بهترین فیلم سال- شود که در نهایت دو جایزه بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (مایکل کین) را برد. داستان فیلم درباره جوانی بنام هامر (توبی مگوایر) است که در پرورشگاه و توسط دکتری بنام لارچ (کین) بزرگ میشود. ترون در این فیلم که بیش از ۸۸ میلیون دلار فروش داشت، در نقش کندی به بازی پرداخت. زنی جوان که بخاطر جدایی از همسرش که به جنگ رفته، با هامر رابطه پیدا میکند.
در همان سال، جیمز گری با تلاش زیاد، مسئولین سازنده فیلم «محوطه» را راضی کرد تا بتواند از ترون در فیلمش استفاده کند. در واقع گری یکی از تاثیرگذارترین افراد در حرفه کاری ترون محسوب میشود. در این فیلم که نامزد جایزه بهترین فیلم سال جشنواره کن شد،مارک والبرگ و خواکین فونیکس نیز حضور داشتند. در سال بعد ترون در «بازی گورزنها»، همبازی بن افلک شد. در مردان افتخار، نقش کوتاهی را به عنوان همسر رابرت دنیرو به عهده داشت و در افسانه بگر ونس، همبازی ویل اسمیت و مت دیمون شد. فیلمی که رابرت ردفورد آن را کارگردانی کرد.
در سال ۲۰۰۰، ترون مجددا با کیانو ریوز همبازی شد. این دو در نسخه بازیسازی شده نوامبر شیرین همبازی هم شدند. ترون در این فیلم در نقش سارا بازی کرد و فیلم بیش از ۶۵ میلیون دلار فروش داشت. همچنین این دو برای این فیلم، نامزد جایزه تمشک طلایی برای بدترین بازیگران فیلم بازسازی شده، شدند.در طی ۲ سال بعد، ترون در «۱۵ دقیقه»، مجددا همسر دنیرو شد و در نفرین عقرب یشمی،برای وودی آلن بازی کرد.
قرن بیست ویکم و اوج گیری تیرون
شهرت ترون، از سال ۲۰۰۳ آغاز شد. وی ابتدا در نسخه بازسازی شده شغل ایتالیایی به بازی در کنار بازیگرانی چون مارک والبرگ،جیسون استاتهام و ادوارد نورتون پرداخت. فیلم در مجموع بیش از ۱۷۵ میلیون دلار فروش داشت و تا سال ۲۰۰۸، پرفروش ترین فیلم ترون محسوب میشد. در این سال، پتی جنکینز، با دیدن فیلم وکیل مدافع شیطان، تصمیم گرفت تا نقش اول فیلم هیولا را به ترون بدهد. فیلم براساس واقعیت بود و داستان نخستین قاتل سریالی زن در تاریخ امریکا را روایت میکند. ترون در نقش این زن (ایلین وورنوس) بازی کرد. کسیکه چند روز قبل از اغاز فیلمبرداری فیلم، اعدام شده بود. ترون ۲۷ ساله، برای بازی در این نقش، نامههایی که ایلین در طی ۱۲ سال زندانی بودنش برای یکی از دوستانش نوشته بود را خواند و ۳۰ پوند به وزنش اضافه کرد.
وی میگوید:
-در صحبتهایی که با پتی داشتم، هرگز به این مسئله که باید به وزنم اضافه کنم اشاره نشد. اما بعد از خواندن نامههای آیلین، متوجه شدم که وی از بدنش راضی نبود. برای همین به پتی گفتم که میخواهم به وزنم اضافه کنم. ایلین چاق نبود و مسئله این نبود. منتها من اگر میخواستم با بدن خودم بازی کنم، نمیتوانستم خودم را با احساسی که وی داشتهاست هماهنگ کنم و مطمئن هستم که بیننده نیز چنین احساسی میداشت. این چنین کارهایی من را بیشتر به وی نزدیک کرد...

در این کارهمچنین ترون ابروهای خود را تراشید و از دندان مصنوعی استفاده کرد تا بتواند خود را از نظر چهره، به ایلین وورنوس نزدیک تر کند.او میگوید:
-نکتهای که درباره هیولا وجود دارد، این است که همه چیز آن واقعیست. خوشبختانه برای ساخت فیلم، بودجه کمی در اختیار داشتیم و فقط پول گرفتن دندان مصنوعی را داشتیم. به همین علت، برای اینکه خودم را شبیه آیلین کنم، باید واقعا چنین کاری با خود انجام میدادم و نمیتوانستیم از جلوههای ویژه استفاده کنیم. به همین علت فیلم کاملا طبیعی شد...
بازی فراموش نشدنی ترون در این فیلم، نقدهای بسیار مثبتی را برای وی به همراه داشت. راجر ایبرت درباره بازی ترون در فیلم گفته بود:
-بدون شک با یکی از بهترین اجراها در تاریخ سینما روبرو هستید. این اولین بار در تاریخ دوران نقدم بود که بخاطر بازی وی در فیلم، فراموش کردم که نت برداری کنم! مسئولین اسکار اگر جایزه بهترین بازیگر سال را به ترون ندهند، باید خود را بازنشسته کنند چراکه این بهترین بازی و بهترین فیلم سال است
همچنین استفان هولندز در نیویورک تایمز بازی ترون در فیلم را «فراموش ناشدنی» دانسته بود. ریچارد روپر شارلیز را شایسته دریافت یک جایزه اسکار میدانست. گلن کنی، بازی ترون را با بازی رابرت دنیرو در گاو خشمگین مقایسه کرده بود و نوشته بود “از زمان بازی دنیرو در«گاو خشمگین»، تاکنون هیچ بازیگری چنین کاری با بدن خود برای بازی در یک فیلم نکرده بود”. راجر فریمن نیز درباره بازی ترون در فیلم گفته بود:میخواهم بگویم که بازی ترون فوق العادست. این بازی کامل، به راحتی میتواند وی را نامزد جشنوارههای بزرگ کند. حتی میتواند برایش یک اسکار به همراه داشته باشد. حقیقت این است که بازی وی در این فیلم، اینقدر خوب و کامل است
در نهایت نیز ترون برای این فیلم، نامزد جوایز زیادی شد. از جمله، توانست اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش اول سال ۲۰۰۴ را بدست بیاورد و به شهرت جهانی برسد. ترون همچنین به نخستین شخص آفریقایی که در رده بازیگران موفق به کسب جایزه اسکار میشود، تبدیل شد. بعد از دریافت اسکار نیز، برای شرکت در جشنهای محلی به آفریقا رفت و در کشور خود مهمان افتخاری نلسون ماندلا در تاریخ ۱۱ مارس ۲۰۰۴ بود. ماندلا درباره ترون گفته بود:
-(شارلیزتیرون)، مجددا آفریقا را بر روی نقشه جهان، نمایان کرد. حتی کسانیکه دوست ندارند قبول کنند که کشوری بنام آفریقای جنوبی وجود دارد، با دیدن وی، الان قبول میکنند که چنین کشوری وجود دارد و باید به این خاطر، از وی تشکر کرد. افرادی زیادی هستند که هنوز فکر میکنند آفریقا بمانند زمان آپارتاید است اما افرادی چون وی نشان میدهند که آفریقا دیگر آن کشور گذشته نیست و یک کشور جدید است و به همین دلیل، ما مردم این کشور، از وی سپاس گذاریم
در سال ۲۰۰۴، ترون در فیلم زندگی و مرگ پیتر سلرز که داستان زندگی پیتر سلرز، کمدین معروف انگلیسی بود، بازی کرد. وی برای بازی در این فیلم، مجددا نامزد جایزه گلدن گلوب، و اینبار جایزه بهترین بازیگر زن مکمل سال شد. علاوه بر این، وی نامزد جایزه امی نیز شد چراکه فیلم، یک فیلم تلویزیونی بود. ترون در فیلم در نقش همسر سوم سلرز بازی کرد. دیگر فیلم آن سال ترون نیز، «سر در ابرها» بود که زندگی ۳ دوست در زمان جنگ جهانی را روایت میکند.

در سال ۲۰۰۵، ترون در ایان فلاکس بازی کرد. فیلمی از روی انیمه معروف ژاپنی که البته با استقبال منتقدین همراه نشد و یک شکست کامل تجاری بود. ترون در نقش ایان فلاکس بازی کرد. وی برای بازی در این فیلم، ۳ ماه تمریناتی چون ژیمناستیک را پشت سر گذاشت بود اما در حین ساخت فیلم، دچار مصدومیت ازناحیه گردن شد و فیلمبرداری فیلم برای چند هفته، به تعویق افتاد. به گفته سازندگان فیلم، اکثر سکانسهای فیلم را، خود ترون بازی کرد و از بدل استفاده نکرد. همچنین در این سال، وی در ۵ قسمت از فصل سوم سریال معروف انحصار زندگی به بازی پرداخت.
سرزمین شمالی دیگر فیلم سال ۲۰۰۵ ترون بود که دومین نامزدی اسکار را برای وی رقم زد و سومین نامزدی گلدن گلاب پیاپی را برای وی به ارمفان آورد هر چند که وی نتوانست این جوایز را ببرد. این فیلم نیز که براساس واقعیت بود، روایت گر نخستین دادگاه مقابله با خشونت جنسی علیه زنان در تاریخ آمریکاست که ترون در نقش جوسی آیمز -که این دادگاه بخاطر وی ایجاد میشود- و در کنار بازیگرانی چون فرانسیس مکدورمند و وودی هارلسون بازی کرد. همچنین در حالیکه ترون تازه وارد دهه سوم زندگی خود شده بود، ستاره خود را در بلوار مشاهیر هالیوود بدست اورد تا نامش در تاریخ سینما، به ثبت برسد.
ترون در سال ۲۰۰۶ فیلمی را برای نمایش نداشت و در سال ۲۰۰۷ با فیلم در دره الاه به سینما بازگشت. فیلم که داستان دلیل مفقود شدن یکی از سربازان امریکایی برگشته از افغانستان است، سیاسی ترین فیلم ترون است. وی دراین فیلم در نقش یک کاراگاه بازی میکند که به پدر یک سربازان گمشده آمریکایی کمک میکند تا راز مفقود شدن پسرش را برملا کند. پل هگیس کارگردان فیلم است و تامی لی جونز دیگر بازیگر فیلم است که نامزدجایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد سال نیز شد. نزاع در سیاتل و خوابگردی، دو فیلم دیگر ترون بودند تا اینکه در سال ۲۰۰۸، در فیلم هنکاک به بازی پرداخت. هنکاک در مجموع بیش از ۶۰۰ میلیون دلار فروش کرد و چهارمین فیلم پرفروش سال ۲۰۰۸ شد.
-بسیاری از مردم فکر میکنند که این فیلم پیش درآمدی بر بیگانهاست که چنین نیست. این یک فیلم کاملا مستقل است که داستان قبل از فیلم بیگانه ۱ را روایت نمی کند با این حال، داستان فیلم بمانند سری فیلمهای قبلیست. داستان درباره گروهی از دانشمندان است که برای یک ماموریت به فضا میروند و با چیزی مواجه میشوند که زندگیشان را دگرگون میکند. شارلیز در این فیلم، در نقش مردیت ویکرز بازی میکند که این پروژه را اداره میکند. ترون درباره این نقش میگوید:
-مردیت ویکرز، متفاوتترین شخصیتی است که تاکنون در نقش آن بازی کردهام. وی کت و شلوار میپوشد و اداره کننده این پروژه است. در ابتدا یک شخصیت بسیار خشک است که تنها به پول اعتقاد دارد اما تنها در اواخر فیلم، شخصیت واقعی خودش را نشان میدهد دیگر فیلم جدید ترون، سفیدبرفی و شکارچی است که برداشتی متفاوت از داستان سفیدبرفی است. شارلیز در فیلم در نقش مادرخوانده سفیدبرفی (ملکه) بازی میکند. ترون برای بازی در این فیلم، فیلم جیادگار کلینت ایستوود را رد کرد. ترون دلیل انتخاب این فیلم را چنین بیان کرده بود:
-اینکه یک فرصت باشد که بتوانید چیزی که مردم خیلی خوب میشناسند را به کل تغییر دهید، میتواند خیلی جالب باشد کریستن استوارت نیز در این فیلم در نقش سفیدبرفی بازی خواهد کرد و فیلم قرار است تا تابستان سال ۲۰۱۲ میلادی، اکران شود. همچنین طبق گفته تهیه کنندگان فیلم، این فیلم ۳گانه خواهد بود و این اولین قسمت از این سری فیلم است.
فعالیت های دیگر وی
تیرون تاکنون در ۳ فیلم/سریال تلویزیونی بازی کرده است.ابتدا در سال ۱۹۹۷ و در فیلم “محرمانه هالیوود” به بازی پرداخت که این فیلم برای نمایش در تلویزیون ساخته شد. ژانر فیلم کمدیستو بازیگرانی چون اولماس در آن بازی می کنند.
در ادامه شارلیز در یک فیلم دیگر که برای نمایش در تلویزیون ساخته شده بود، به ایفای نقش پرداخت. نام فیلم زندگی و مرگ پیتر سلرز بود و محصول سال ۲۰۰۴. داستان فیلم درباره پیتر سلرز، کمدین معروف انگلیسیست و شارلیز ترون در نقش “بریت ایکلند”، همسر دوم سلرز به ایفای نقش پراخته است.علاوه بر ترون، بازیگرانی چون جفری راش(در نقش سلرز) و استنلی توچی نیز در فیلم به بازی پرداخته اند.استفان هاپکینز کارگردان اثر است.فیلم با استقبال منتقدین روبه رو شد و توانست در قسمت بهترین فیلم ساخته شده برای تلویزیون، برنده جایزه گلدن گلوب شود. ترون نیز برای بازی در این فیلم، نامزد گلدن گلوب و جایزه امی شد که نتوانست برنده آنها شود.
در سال بعد ترون در ۵ قسمت از سریال معروف “انحصار سازندگی” به بازی پرداخت. فیلم یکی از برترین و محبوبترین سریال های تاریخ آمریکاست و شارلیز در فصل سوم و پایانی آن، در ۵ قسمت ابتدایی و در نقش ریتا ظاهر شد.فیلم در ژانر کمدی بود و بازیگرانی چون “جیسون بتمن” در آن به ایفای نقش پرداختند.

2-صداپیشگی
در سال ۲۰۰۶، شارلیز در یک قسمت از انیمیشن/سریال “مرغ آهنی” صداپیشگی کرد. وی در ۳ نقش “مادر دانیل”، “مادر” و “شخص منتظر” و در آخرین قسمت از فصل دوم آن حضور داشت که اولین تجربه صداپیشگی وی بود.در سال ۲۰۰۹ نیز ترون در انیمیشن “پسر آسترو” به صدا پیشگی پرداخت. وی در نقش “راوی” صداپیشگی کرد و اولین شخصی در انیمیشن بود که صحبت کرد. غیر از ترون، افراد دیگری جون فردی هایمور، نیکلاس کیج و کریستن بل نیز در این انیمیشن صدا پیشگی کردند.
در سال ۲۰۱۰، شارلیز در موزیک ویدیو “تیراندازی” از “براندان فلوورس” حضور پیدا کرد. این نخستین تک اهنگ فلورس و نخستین موزیک ویدیویی بود که شارلیز ترون در آن حضور داشت. در این ویدیو، ترون، جان فلورس را چندین بار نجات می دهد.تهیه کننده ترون از سال ۲۰۰۳ و با فیلم “هیولا” کار تهیه کنندگی را آغاز کرد. فیلم با بدوجه ای ۸ میلیونی ساخته شد و در نزدیک به ۱۷۰ روز اکران خود، در مجموع نزدیک به ۳۵ میلیون دلار فروش داشت و کاملا موفق بود.
۳ سال بعد و در سال ۲۰۰۶، شارلیز تهیه کنندگی یک مستند با نام “شرق هاوانا” را بر عهده گرفت. فیلم در مجموع تنها دو هفته اکران داشت و به ۱۲ هزار دلار فروش رسید که برای یک مستند، رقم متوسطیست.در سال ۲۰۰۸، شارلیز ترون تهیه کنندگی فیلم “خوابگردی” را به عهده گرفت. این فیلم نیز در مجموع ۹ هفته اکران خود، تغریبا ۱۷۷ هزار دلار فروش داشت که رقم بسیار پایینیست.
در نهایت فیلم “دشت سوزان” که ترون مدیر اجرایی فیلم بود. گفته می شود که بودجه ساخت فیلم، حدود ۲۰ میلیون دلار بوده است که با توجه به فروش ۲۰۰ هزار دلاری خود در طی ۷۰ روز، کاملا شکست خورده است.همچنین شارلیز قرار است تا تهیه کنندگی یک سریال بنام “شکارچی ذهن” را بر عهده داشته باشد. این سریال از طریق شبکه اچ بی او پخش خواهد شد و دیوید فینچر کارگردانی آن را بر عهده خواهد داشت. گفته می شود که ترون جز تهیه کنندگان فیلم جدید خود با عنوان”حوان بالغ” است.به علاوه ترون حق ساخت ۲ فیلم “فلورنس عربستان” و “دو چشم خیره” را در اختیار دارد و قرار است تهیه کنندگی این دو فیلم را نیز بر عهده داشته باشد.مجریگری مراسم قرعه کشی جام جهانی فوتبال
در دسامبر ۲۰۰۹، شارلیز به عنوان مجری، در مراسم قرعه کشی جام جهانی فوتبال ۲۰۱۰ در شهر کیپتاون حضور داشت. وی در مراسم تمرین، به شوخی وقتی توپی که مربوط به کشور فرانسه بود را برداشت، نام کشور ایرلند جنوبی را بجای آن خواند که متلکی بود بخاطر صعود فرانسه به جام جهانی، بوسیله گل مردودش.البته این شوخی باعث نگرانی بعضی مسئولین فیفا شده بود که شاید وی اینکار را در مراسم اصلی و جلوی میلیونها بیننده نیز انجام دهد که این اتفاق رخ نداد.
تیرون و کارهای خیریه
تیرون سابقه زیادی در کارهای خیریه دارد طوریکه برای مثال در یک مقاله در سال ۲۰۰۹ در مجله یو اس آمریکا، مقاله ای با عنوان “ستارگان درخشان” چاپ شد که در آن از ۸ فرد مشهوری که به طرق مختلف به افراد نیازمند کمک میکنند نام برده شده بود که نام شارلیز ترون نیز درآن وجود داشت.پروژه توسعه آفریقای جنوبی
سال های زیادیست که ترون بنیادی را با نام “پروژه توسعه آفریقای جنوبی توسط شارلیز ترون” را بوجود آورده است. هدف این پروژه، کمک به مردم و بخصوص کوکان آفریقایی است و به آنها آموزشهای لازم برای جلوگیری از مبتلا شدن به بیماری ایدز را میدهد. این پروژه تاکنون کمک شایانی به مردم آفریقا کرده است و ترون را نامزد جایزه ماندلا کرده است که به کسانی اهدا می شود که بیشترین تلاش را برای مردم کشور آفریقا داشته اند. برای مثال، وی بیش از آغاز جام جهانی فوتبال در کشورش، چندین زمین فوتبال را در مناطقی که در آن امکان فوتبال بازی کردن برای کودکان نیست، احداث کرد.
در ۱۷ نوامبر سال ۲۰۰۸، ترون از طرف دبیرکل سازمان ملل، “بان کی مون” بعنوان پیام آور (سفیر) صلح سازمان ملل انتخاب شد.وظیفه ترون در این سازمان، دفاع از حقوق زنان و پایان دادن به خشونت علیه زنان است.
تیرون وکمک به زلزله زدگان هاییتی
در شرایطی که در اوایل سال ۲۰۱۰ میلادی، زلزله ای در هاییتی به وقوع پیوست، ترون در کنار تعداد زیادی از افراد سرشناس در مراسم های خیریه مختلف که برای کمک به مردم هاییتی برگزار میشد، شرکت می کرد.برای مثال وی در برنامه “امید برای هاییتی” که توسط جرج کلونی برگزار شد، شرکت کرد. این یک برنامه تلویزیونی بود که افراد سرشناس به تلفن های مردمی که قصد کمک کردن داشتند، جواب میدادند. طبق آمار، از طریق این برنامه، بیش از ۳۰ میلیون دلار جمع آوری شد.
و یا در مراسمی که “پل هگیس” آن را ترتیب داده بود. در این مراسم حدود ۱۰۰ نفر از اهالی هالیوود حضور داشتند و قرار بود هر فرد ۵ هزار دلار کمک کند اما افرادی چون “پنه لوپه کروز”، “نیکول کیدمن”، “جاش برولین” و ترون بسیار بیشتر از این مقدار کمک کردند تا در مجموع بیش از ۴ میلیون دلار از این طریق جمع اوری شود.
چیزهایی در مورد زندگی شخصی تیرون
خانواده پدر: چارلز ترون، آفریقای جنوبی، در ژوئن سال ۱۹۹۱ به ضرب گلوله همسرش به قتل رسید.مادر: گردا ترون، آفریقای جنوبی، با ضرب گلوله همسر خود را در سال ۱۹۹۱ به قتل رساند. بعد از مرگ همسرش و در سال ۲۰۰۵، برای بار دوم ازدواج کر.برادر ناتنی: دنور، در یک تصادف، در سال ۱۹۹۷ در ۲۲ سالگی فوت شد.
روابط عاطفی
با استفان جنکینز، خواننده گروه سومین چشم کور از ژانویه سال ۱۹۹۸ تا جولای ۲۰۰۱ رابطه داشته است.از سال ۲۰۰۱ ترون با بازیگر نقش مقابل خود در فیلم “به دام افتاده”، یعنی استوارت تاونسند رابطه پیدا میکند. این رابطه تا اوایل سال۲۰۱۰ دوام داشت تا اینکه ترون به این رابطه خاتمه داد.
...ونکات کوتاهی دیگر
در سال ۱۹۹۹ در مجله پلی بوی، اولین عکسهای برهنه شارلیز چاپ شد.عضو انجمن حمایت از حقوق زنان میباشد.او همچنین از اعضا فعال انجمن دفاع از حقوق حیوانات نیز میباشد.زبان اصلی شارلیز آفریقایی و زبان دوم وی انگلیسی است. که البته آن را خیلی روان صحبت میکند.بعد از دریافت اسکار برای شرکت در جشنهای محلی به آفریقا رفته و در کشور خود مهمان افتخاری نلسون ماندلا در تاریخ ۱۱ مارس ۲۰۰۴ بود.تام هنکس بازیگر محبوب وی است.حامی حقوق همجنسگرایان است.رقصنده باله بوده است.
با استفاده از هیپنوتیزم درمانی موفق به ترک سیگار خود گردید.در ژانویه ۲۰۱۰، به رابطه ۹ ساله خود با استوارت تاونسند پایان داد.به ورزشهای فوتبال و بسکتبالعلاقه زیادی دارد. همچنین تیم بسکتبال محبوبش، هچون بسیاری از ستارگانهالیوود، لس آنجلس لیکرز است.تصویر یک گل را روی پای راستش و یک ماهی را پشت پای راستش خالکوبی کردهاست.در جولای ۲۰۰۹، در طی سفرش به خارج از آمریکا، به یک بیماری معده با ویروسی ناشناخته دچار شدو پس از چند روز بستری بودن در بیمارستان و استراحت در خانه، بهبود پیدا کرد.
نقل قولی از وی:ناگهان تعداد زیادی بالگرد پیدا شدند. در ابتدا قابل درک بود اما چیزیکه باعث تعجب من شد، این بود که بعد از اینکه متوجه شدند این عروسی من نیست، باز هم به کار خود ادامه دادند و نرفتند. واقعا کار زشت و ناشایستی بود در روز ۱۴ مارس ۲۰۱۲، از طریق سخنگوی وی اعلام شد که شارلیز، پسری بنام “جکسون” را به فرزندی قبول کرده است. ۲ روز بعد خود شارلیز در یک برنامه رادیویی اعلام کرد که “جکسون” ۴ ماهه است.























(1).jpg)
(1).jpg)
(1).jpg) این فیلم در ۷ رشته نامزد جایزه اسکار بود. در سال ۲۰۰۰ در یکی از فیلمهای به یاد ماندنی سینما بازی کرد.
این فیلم در ۷ رشته نامزد جایزه اسکار بود. در سال ۲۰۰۰ در یکی از فیلمهای به یاد ماندنی سینما بازی کرد.

(1).jpg)
(1).jpg)
.jpg)
(1).jpg)
(1).jpg)

(1).jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)




















































 براد
براد
































 Intolerable Cruelty (2003) $15,000,000
Intolerable Cruelty (2003) $15,000,000





 
 



 
 









 
 
 
 
























































































.jpg)
.jpg)
.jpg)


.jpg)




















































































 بیل مارکس (نیسون) یک مارشال نیروی هوایی فدرالورشکسته و الکلی است که زندگی اش در حال فروپاشیدن است. بیل در آخرین سفر هوایی اش به مقصد لندن بر فراز اقیانوس اطلس با موقعیتی تروریستی مواجه میشود. شخصی بی نام از طریق ایمیل به او پیامی میفرستد و در آن تهدید میکند که اگر 150 میلیون دلار به حسابی واریز نشود، هر 20 دقیقه یک نفر از هواپیما کشته خواهد شد. در ابتدا بیل نمی داند در پاسخ به این پیام چه عکس العملی نشان دهد. این موضوع را با همکار مارشالش جک هموند (با بازی انسون مونت) در میان میگذارد و به خلبان و مهماندار هواپیما (نانسی، با بازی میشل داکری)
بیل مارکس (نیسون) یک مارشال نیروی هوایی فدرالورشکسته و الکلی است که زندگی اش در حال فروپاشیدن است. بیل در آخرین سفر هوایی اش به مقصد لندن بر فراز اقیانوس اطلس با موقعیتی تروریستی مواجه میشود. شخصی بی نام از طریق ایمیل به او پیامی میفرستد و در آن تهدید میکند که اگر 150 میلیون دلار به حسابی واریز نشود، هر 20 دقیقه یک نفر از هواپیما کشته خواهد شد. در ابتدا بیل نمی داند در پاسخ به این پیام چه عکس العملی نشان دهد. این موضوع را با همکار مارشالش جک هموند (با بازی انسون مونت) در میان میگذارد و به خلبان و مهماندار هواپیما (نانسی، با بازی میشل داکری)  اطلاع میدهد. زمان مقرر میگذرد و با پیدا شدن سر و کله یک نفر بیل مجبور میشود موقعیت را جدی بگیرد. اما مشکلی وجود دارد: نقشه آن تروریست تنها به کسب پول هنگفت ختم نمیشود، بلکه در پی پاپوش سازی برای بیل است.
اطلاع میدهد. زمان مقرر میگذرد و با پیدا شدن سر و کله یک نفر بیل مجبور میشود موقعیت را جدی بگیرد. اما مشکلی وجود دارد: نقشه آن تروریست تنها به کسب پول هنگفت ختم نمیشود، بلکه در پی پاپوش سازی برای بیل است. نکته اول بسیار موفق است اما به محدوده مورد دوم هم وارد میشود. با این حال به اندازه «مارها در هواپیما» هم احمقانه نمیشود. این فیلم بیشتر شبیه به «نیروی هوایی یک» اثر 1997 ولفگانگ پترسون با بازی هریسون فورد در نقش رئیس جمهور آمریکا است، هرچند به اندازه ی آن پیچ در پیچ نیست. داستان پر از حفره است و برخی کاملا واضح به چشم میآیند. جاومه کوله-سِرا (Jaume Collet-Serra) کارگردان اثر (که پیشتر نیز با نیسون در «ناشناس» همکاری داشته است) و فیلمنامه نویسانش به خوبی سعی کرده اند این حفره ها را پنهان کنند. تعداد کمی از مخاطبان با مواجهه با اتفاقاتی که در فیلم رخ میدهد احساس میکنند فریب خورده اند. شیه روایت داستان هم در ایجاد پیچش ها و تغییرات سهیم است، که باعث میشود بعضی از آنها باورپذیرتر به نظر برسند. شاید برخی این فیلم را هیچکاک پسند بپندارند، هرچند او هم یک بدبینی که تدریجا شخصیتهایش را به نابودی بکشاند را به صحنههای مبارزه برق آسا ترجیح میداد.
نکته اول بسیار موفق است اما به محدوده مورد دوم هم وارد میشود. با این حال به اندازه «مارها در هواپیما» هم احمقانه نمیشود. این فیلم بیشتر شبیه به «نیروی هوایی یک» اثر 1997 ولفگانگ پترسون با بازی هریسون فورد در نقش رئیس جمهور آمریکا است، هرچند به اندازه ی آن پیچ در پیچ نیست. داستان پر از حفره است و برخی کاملا واضح به چشم میآیند. جاومه کوله-سِرا (Jaume Collet-Serra) کارگردان اثر (که پیشتر نیز با نیسون در «ناشناس» همکاری داشته است) و فیلمنامه نویسانش به خوبی سعی کرده اند این حفره ها را پنهان کنند. تعداد کمی از مخاطبان با مواجهه با اتفاقاتی که در فیلم رخ میدهد احساس میکنند فریب خورده اند. شیه روایت داستان هم در ایجاد پیچش ها و تغییرات سهیم است، که باعث میشود بعضی از آنها باورپذیرتر به نظر برسند. شاید برخی این فیلم را هیچکاک پسند بپندارند، هرچند او هم یک بدبینی که تدریجا شخصیتهایش را به نابودی بکشاند را به صحنههای مبارزه برق آسا ترجیح میداد.
 نامزد [برنده] اسکار شده است را در نقشی کوتاه به عنوان یک مهماندار دیگر تشخیص خواهند داد، که در این فیلم حدود سه خط دیالوگ دارد. با فرض اینکه او اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل را برای «12 سال بردگی» کسب کند، میتوان مطمئن بود که در آینده دیگر او را در چنین نقشهای جزئی مشاهده نخواهیم کرد.
نامزد [برنده] اسکار شده است را در نقشی کوتاه به عنوان یک مهماندار دیگر تشخیص خواهند داد، که در این فیلم حدود سه خط دیالوگ دارد. با فرض اینکه او اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل را برای «12 سال بردگی» کسب کند، میتوان مطمئن بود که در آینده دیگر او را در چنین نقشهای جزئی مشاهده نخواهیم کرد.
 اگر از اين قبيل فيلمها خوشتان ميآيد به سختي ميتوانيد از اين بهتر را پيدا کنيد. فِرانک، که از جمله سناريوهاي قبلي وي ميتوان به «دوباره مرده / Dead Again»، «شورتی را بکشید / Get Shorty»، «گزارش اقليت / Minority Report»، و «خارج از ديد / Out of Sight» اشاره کرد، خوب ميداند چه کار ميکند. کارگرداني او تنفر شديد بيننده را در زمانهاي مناسب بر ميانگيزد و تماشاي «قدم زدن ميان قبرها» ميتواند تجربه اي ناراحت کننده و حتي گاهاً ترسناک باشد. اين فيلم گردشي تفنني نيست، که در آن بيننده با ديدن قهرماني که صندلي به سمت دشمنانش پرتاب ميکند، سوت و هورا بکشد. اين يک « ربوده شده / Taken» ديگر نيست. فيلمنامه بسيار جدي است. تعداد بازيگرانش زياد نيستند- شايد به زور دو رقمي شوند- اما روشهاي شکنجه و کشتن زنان به قدري وحشيانه هستند که فرد نميتواند با انجام کارهاي سرگرم کننده آنها را فراموش کند. و اينها همه قبل از اين هستند که فيلم خشونتي که عليه يک دختر ۱۴ ساله اعمال ميشود را نشانمان دهد. اما وقتي به تماشاي فيلمي درباره قاتلهاي سريالي و مرداني که آنها را صيد ميکنند مينشينيد، آيا انتظاري غير از اينها را داريد؟ «
اگر از اين قبيل فيلمها خوشتان ميآيد به سختي ميتوانيد از اين بهتر را پيدا کنيد. فِرانک، که از جمله سناريوهاي قبلي وي ميتوان به «دوباره مرده / Dead Again»، «شورتی را بکشید / Get Shorty»، «گزارش اقليت / Minority Report»، و «خارج از ديد / Out of Sight» اشاره کرد، خوب ميداند چه کار ميکند. کارگرداني او تنفر شديد بيننده را در زمانهاي مناسب بر ميانگيزد و تماشاي «قدم زدن ميان قبرها» ميتواند تجربه اي ناراحت کننده و حتي گاهاً ترسناک باشد. اين فيلم گردشي تفنني نيست، که در آن بيننده با ديدن قهرماني که صندلي به سمت دشمنانش پرتاب ميکند، سوت و هورا بکشد. اين يک « ربوده شده / Taken» ديگر نيست. فيلمنامه بسيار جدي است. تعداد بازيگرانش زياد نيستند- شايد به زور دو رقمي شوند- اما روشهاي شکنجه و کشتن زنان به قدري وحشيانه هستند که فرد نميتواند با انجام کارهاي سرگرم کننده آنها را فراموش کند. و اينها همه قبل از اين هستند که فيلم خشونتي که عليه يک دختر ۱۴ ساله اعمال ميشود را نشانمان دهد. اما وقتي به تماشاي فيلمي درباره قاتلهاي سريالي و مرداني که آنها را صيد ميکنند مينشينيد، آيا انتظاري غير از اينها را داريد؟ « نيسون نقش مَت اِسکودر قهرمان ۱۷ رمان به قلم لورنس بِلاک رمان نويس جنايي را بازي ميکند؛ ۲۸ سال پيش جِف بِريجِز در فيلم «۸ ميليون راه براي مردن / 8 Million Ways to Die » نيز اين نقش را ايفا نمود. اِسکودر مأمور سابق اداره پليس نيويورک است، که در حال حاضر به صورت يک مأمور تحقيق بدون مجوز فعاليت ميکند. خاطراتِ رويدادي که او را مجبور به ترک نيروي پليس کرد مدام در ذهن او تداعي ميشوند. او به خاطر انجام اين مأموريت تقدير شده بود اما نميتواند از خاطرات آن بگريزد. پيامدهاي اقداماتش در آن بعد از ظهر او را وادار کردند که به انجمن الکليهاي گمنام بپيوندد و از آن زمان ديگر مست نکند. اما او از لحاظ روحي بدجوري داغان است و به چيزي نياز دارد که اين افکار پليد را از او دور کند. بنابراين سراغ پروندههايي ميرود که هيچ فرد ديگري نزديکشان نميشود، هر چقدر بيشتر دنبال رستگاري ميرود و بيشتر به آن نزديک ميشود، آن دست نيافتنيتر ميشود. اگر دنبال يک پايان شاد هستيد، برويد «
نيسون نقش مَت اِسکودر قهرمان ۱۷ رمان به قلم لورنس بِلاک رمان نويس جنايي را بازي ميکند؛ ۲۸ سال پيش جِف بِريجِز در فيلم «۸ ميليون راه براي مردن / 8 Million Ways to Die » نيز اين نقش را ايفا نمود. اِسکودر مأمور سابق اداره پليس نيويورک است، که در حال حاضر به صورت يک مأمور تحقيق بدون مجوز فعاليت ميکند. خاطراتِ رويدادي که او را مجبور به ترک نيروي پليس کرد مدام در ذهن او تداعي ميشوند. او به خاطر انجام اين مأموريت تقدير شده بود اما نميتواند از خاطرات آن بگريزد. پيامدهاي اقداماتش در آن بعد از ظهر او را وادار کردند که به انجمن الکليهاي گمنام بپيوندد و از آن زمان ديگر مست نکند. اما او از لحاظ روحي بدجوري داغان است و به چيزي نياز دارد که اين افکار پليد را از او دور کند. بنابراين سراغ پروندههايي ميرود که هيچ فرد ديگري نزديکشان نميشود، هر چقدر بيشتر دنبال رستگاري ميرود و بيشتر به آن نزديک ميشود، آن دست نيافتنيتر ميشود. اگر دنبال يک پايان شاد هستيد، برويد « «قدم زدن ميان قبرها» ضرباهنگ کندي دارد، گرچه سکانسهاي اکشن فيلم سعي ميکنند تا تنش کُند فيلم را جبران کنند. اين فيلم نوعي از نئونوآر است که به ندرت ديده ميشود چون اين نوع فيلمها معمولاً براي مخاطب عام بيش از حد خشن و منزجر کننده هستند. برخي فيلمها هستند که به خاطر هنرنمايي بازيگرانشان، جسارت و منحصر به فرد بودنشان تحسينشان ميکنيد ولي حاضر نيستيد دوباره آنها را ببينيد. اين فيلم يکي از آنها است. اِسکودر انعطاف ناپذير است و نيسون نقش او را بدون حتي يک لبخند بازي ميکند و به ما ميقبولاند که اين شخصيت حتي قادر نيست يک خاطره شاد را به ياد بياورد. تريلر فيلم شخصيت اِسکودر را چيزي شبيه به همزاد بِرايان ميلز (شخصيت نيسون در «ربوده شده / Taken») نشان ميدهد، اما در واقع تنها شباهتهاي واقعي اين دو اين است که چهرهشان شبيه هم است و اين که هيچ کدام از استفاده از خشونت براي رسيدن به اهدافشان ابايي ندارند.
«قدم زدن ميان قبرها» ضرباهنگ کندي دارد، گرچه سکانسهاي اکشن فيلم سعي ميکنند تا تنش کُند فيلم را جبران کنند. اين فيلم نوعي از نئونوآر است که به ندرت ديده ميشود چون اين نوع فيلمها معمولاً براي مخاطب عام بيش از حد خشن و منزجر کننده هستند. برخي فيلمها هستند که به خاطر هنرنمايي بازيگرانشان، جسارت و منحصر به فرد بودنشان تحسينشان ميکنيد ولي حاضر نيستيد دوباره آنها را ببينيد. اين فيلم يکي از آنها است. اِسکودر انعطاف ناپذير است و نيسون نقش او را بدون حتي يک لبخند بازي ميکند و به ما ميقبولاند که اين شخصيت حتي قادر نيست يک خاطره شاد را به ياد بياورد. تريلر فيلم شخصيت اِسکودر را چيزي شبيه به همزاد بِرايان ميلز (شخصيت نيسون در «ربوده شده / Taken») نشان ميدهد، اما در واقع تنها شباهتهاي واقعي اين دو اين است که چهرهشان شبيه هم است و اين که هيچ کدام از استفاده از خشونت براي رسيدن به اهدافشان ابايي ندارند.









 
 








































 در ابتدا، در هرصورت، «کمپ ایکس-ری» کیفیت قابل قبولی را بهخاطر مهارت بازیگر نقش اولش به نمایش میگذارد، فیلم با زندانی شدن آن مسلمانی که در بالا به او اشاره شد، بهنام علی، آغاز میشود، کسی که جرمش، همدستی داشتن در حادثهی یازدهم سپتامبر [ابودی برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک توسط تروریستهای القائده] است.این سکانس با منتقل کردن زندانیان نارنجیپوش از زمین به دریا تا رسیدنشان به خانهی جدید آنها که سراسر آن بوی ناامیدی میدهد و تمام وقایع فیلم در آن رخ میدهد، ادامه مییابد.سپس سَتلر به ما اِیمی (با بازی «کریستین استوارت» را معرفی میکند که یک تازهوارد است.فیلمبردار فیلم «جیمز لَکستون»، که سابقهی همکاری در آثاری همچون «دارویی برای مالیخولیا» و «افسانهی خوابگرد آمریکایی» که از نظر جو و اتمسفر به این فیلم شباهت داشتند را دارد، توانسته بهخوبی فضاهای بسته و دلگیر داخل زندان و محیطهای لمیزرع اطراف را به خوبی به تصویر بکشد و حس همذاتپنداری را برای مخاطب به وجود آورد.
در ابتدا، در هرصورت، «کمپ ایکس-ری» کیفیت قابل قبولی را بهخاطر مهارت بازیگر نقش اولش به نمایش میگذارد، فیلم با زندانی شدن آن مسلمانی که در بالا به او اشاره شد، بهنام علی، آغاز میشود، کسی که جرمش، همدستی داشتن در حادثهی یازدهم سپتامبر [ابودی برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک توسط تروریستهای القائده] است.این سکانس با منتقل کردن زندانیان نارنجیپوش از زمین به دریا تا رسیدنشان به خانهی جدید آنها که سراسر آن بوی ناامیدی میدهد و تمام وقایع فیلم در آن رخ میدهد، ادامه مییابد.سپس سَتلر به ما اِیمی (با بازی «کریستین استوارت» را معرفی میکند که یک تازهوارد است.فیلمبردار فیلم «جیمز لَکستون»، که سابقهی همکاری در آثاری همچون «دارویی برای مالیخولیا» و «افسانهی خوابگرد آمریکایی» که از نظر جو و اتمسفر به این فیلم شباهت داشتند را دارد، توانسته بهخوبی فضاهای بسته و دلگیر داخل زندان و محیطهای لمیزرع اطراف را به خوبی به تصویر بکشد و حس همذاتپنداری را برای مخاطب به وجود آورد. نکته این است که موفقیت این اثر تنها تا زمانی است که داستان بهطور جدی خودش را نمایان میکند، اِیمی چند کتاب را به زندانی قصه از طریق سلولش میدهد، اما علی بهخاطر آن کتابها با اِیمی دعوا میکند و به سر او ضربه میزند -علی دربارهی آن کتابها از اِیمی تعداد زیادی سوال میپرسد-، و او را بهخاطر اینکه هفتمین کتاب «هری پاتر» را برای او نیاورده سرزنش میکند و او را مجبور میکند دیگر کتابها را با صدا بلند برای او بخواند.اما تغییراتی که در ماجرا بهوجود میآیند با بیدقتی نوشته و به تصویر کشیده میشوند، تغییراتی که موجب تغییر رفتار این دو نفر با یکدیگر میشود و از آنجا به بعد فیلم به شکل سرگیجهآوری مدام بین کمدی و درام سوئیچ میشود.فیلمنامهی فیلم تصفیه نشده و این امر کاملاً مشخص است علیالخصوص زمانی که فیلم به سمت محیطهای جذابتر اما بستهتری همچون یک کمپ که از نظر مکانی محلی برای مردان است تغییر جهت میدهد، جایی که اِیمی با مشکلاتی که با سرپرست مردسالارش (با بازی «لِین گَریسون») پیدا میکند روبرو میشود، کسی که مشخص است با علی از نظر مذهبی مشکلات و بالطبع حس تنفر زیادی دارد و داستان از این نظر به رسوایی زندان اَبوغریب در عراق شباهت زیادی دارد.
نکته این است که موفقیت این اثر تنها تا زمانی است که داستان بهطور جدی خودش را نمایان میکند، اِیمی چند کتاب را به زندانی قصه از طریق سلولش میدهد، اما علی بهخاطر آن کتابها با اِیمی دعوا میکند و به سر او ضربه میزند -علی دربارهی آن کتابها از اِیمی تعداد زیادی سوال میپرسد-، و او را بهخاطر اینکه هفتمین کتاب «هری پاتر» را برای او نیاورده سرزنش میکند و او را مجبور میکند دیگر کتابها را با صدا بلند برای او بخواند.اما تغییراتی که در ماجرا بهوجود میآیند با بیدقتی نوشته و به تصویر کشیده میشوند، تغییراتی که موجب تغییر رفتار این دو نفر با یکدیگر میشود و از آنجا به بعد فیلم به شکل سرگیجهآوری مدام بین کمدی و درام سوئیچ میشود.فیلمنامهی فیلم تصفیه نشده و این امر کاملاً مشخص است علیالخصوص زمانی که فیلم به سمت محیطهای جذابتر اما بستهتری همچون یک کمپ که از نظر مکانی محلی برای مردان است تغییر جهت میدهد، جایی که اِیمی با مشکلاتی که با سرپرست مردسالارش (با بازی «لِین گَریسون») پیدا میکند روبرو میشود، کسی که مشخص است با علی از نظر مذهبی مشکلات و بالطبع حس تنفر زیادی دارد و داستان از این نظر به رسوایی زندان اَبوغریب در عراق شباهت زیادی دارد. در تضاد با آن تغییراتی که در رابطهی میان علی و اِیمی به وجود میآید، این صحنهها نوعی حس به دام افتادن که اِیمی نیز آن را تجربه کرده به وجود میآورد، که البته به اِیمی اجازه میدهد تا با پاسخ سوالاتی که راجع به شخصیت دوست جدیدش مطرح میشود، روبرو شود. به هر حال، «کمپ ایکس-ری» بر روی یکی از آن دسته روابط عجیب تمرکز کرده، که مثلاً در آن تغییرات و دعواهایی دربارهی مجازات رخ میدهد که به نظر میآید از اعماق وجود نیستند.بظاهر علی گناهکار نیست و اتهاماتی که به او زدهاند درست نیست، و او اِیمی را به چشم یک محرم اسرار و کسی که میتوان در کنارش خود را از نظر روانی تخلیه کرد میبیند.در حالی که این ایده توانایی همراه کردن مخاطب را دارد، سَتلر بهطور خستهکننده و روتینی روزانه طبیعت بیرون از گوانتانامو را به تصویر میکشد که فقط وقت تلف کردن است، البته سکانسهای بازجویی اینطور نیستند.
در تضاد با آن تغییراتی که در رابطهی میان علی و اِیمی به وجود میآید، این صحنهها نوعی حس به دام افتادن که اِیمی نیز آن را تجربه کرده به وجود میآورد، که البته به اِیمی اجازه میدهد تا با پاسخ سوالاتی که راجع به شخصیت دوست جدیدش مطرح میشود، روبرو شود. به هر حال، «کمپ ایکس-ری» بر روی یکی از آن دسته روابط عجیب تمرکز کرده، که مثلاً در آن تغییرات و دعواهایی دربارهی مجازات رخ میدهد که به نظر میآید از اعماق وجود نیستند.بظاهر علی گناهکار نیست و اتهاماتی که به او زدهاند درست نیست، و او اِیمی را به چشم یک محرم اسرار و کسی که میتوان در کنارش خود را از نظر روانی تخلیه کرد میبیند.در حالی که این ایده توانایی همراه کردن مخاطب را دارد، سَتلر بهطور خستهکننده و روتینی روزانه طبیعت بیرون از گوانتانامو را به تصویر میکشد که فقط وقت تلف کردن است، البته سکانسهای بازجویی اینطور نیستند. در قسمتی که زندانیان به سمت نگهبانان بطری پرتاب میکنند انواع ایرادها به چشم میخورد، و به نوعی بر به هم ریختگی فیلم نیز میافزایند و کاملاً مغایر با آن روند ساکت فیلم هستند.معادی، که در فیلم «جدایی نادر از سیمین» اثر «اصغر فرهادی» بسیار خوب بود، اینجا در میان دیگر بازیگران فیلم سرآمدتر است و بازی بهتری به نمایش میگذارد.شخصیت او نیز طوری نوشته شده که نسبت به دیگر شخصیتها که اِیمی سعی در درک کردنشان دارد، مدام طعنه میزند. با آنکه آن سکانسهای کشمکش با اختلاف نظرات اِیمی و کلنل کم حرف کمپ (با بازی «جان کَرُل لینچ») بر سر نحوهی رفتار او با زندانان باز هم ادامه مییابند، اما بعدتر، یک سکانس چشمگیر و هوشمندانه در یک کافهتریا وجود دارد که در آن اِیمی علایقش را بر زبان میآورد که نوعی مبارزه برای حفظ موقعیتش است.ناموفقیت این فیلم در به تصویر کشیدن آن روابط پیچیده که وعدهاش را داده بود، حقیقتاً مخاطبان را ناامید کرد.
در قسمتی که زندانیان به سمت نگهبانان بطری پرتاب میکنند انواع ایرادها به چشم میخورد، و به نوعی بر به هم ریختگی فیلم نیز میافزایند و کاملاً مغایر با آن روند ساکت فیلم هستند.معادی، که در فیلم «جدایی نادر از سیمین» اثر «اصغر فرهادی» بسیار خوب بود، اینجا در میان دیگر بازیگران فیلم سرآمدتر است و بازی بهتری به نمایش میگذارد.شخصیت او نیز طوری نوشته شده که نسبت به دیگر شخصیتها که اِیمی سعی در درک کردنشان دارد، مدام طعنه میزند. با آنکه آن سکانسهای کشمکش با اختلاف نظرات اِیمی و کلنل کم حرف کمپ (با بازی «جان کَرُل لینچ») بر سر نحوهی رفتار او با زندانان باز هم ادامه مییابند، اما بعدتر، یک سکانس چشمگیر و هوشمندانه در یک کافهتریا وجود دارد که در آن اِیمی علایقش را بر زبان میآورد که نوعی مبارزه برای حفظ موقعیتش است.ناموفقیت این فیلم در به تصویر کشیدن آن روابط پیچیده که وعدهاش را داده بود، حقیقتاً مخاطبان را ناامید کرد. همانگونه که یک سرباز از فضای آن زندانها چنین میگوید: "ما فقط برای مراقبت از چند انسان ترسو به آنجا رفته بودیم"، حقیقتاً هیچ شانسی برای فرار از آنجا یا شورش کردن بر علیه سربازان در گوانتانامو وجود ندارد.سَتلر به طور پیوسته پایش را از فیلمنامه فراتر میگذارد و چیزهایی را به تصویر میکشد که قرار نبوده به تصویر کشیده شوند، مثلاً در صحنههایی اِیمی و دیگر سربازان، مدام در راهروهای به ظاهر بیانتهای زندان این سمت و آن سمت میروند و تک تک سلولها را زیر نظر میگیرند، تا جایی که مخاطب با خود میگوید یک قاتل سریالی هم به این مقدار مراقبت نیازی ندارد.این فیلم یک اعلامیهی سرسخت از وضعیت افرادی است که به اشتباه دست به ارتکاب عملی میزنند، البته خود فیلم هم گمراه شده و نتوانسته آن را به درستی به تصویر بکشد.
همانگونه که یک سرباز از فضای آن زندانها چنین میگوید: "ما فقط برای مراقبت از چند انسان ترسو به آنجا رفته بودیم"، حقیقتاً هیچ شانسی برای فرار از آنجا یا شورش کردن بر علیه سربازان در گوانتانامو وجود ندارد.سَتلر به طور پیوسته پایش را از فیلمنامه فراتر میگذارد و چیزهایی را به تصویر میکشد که قرار نبوده به تصویر کشیده شوند، مثلاً در صحنههایی اِیمی و دیگر سربازان، مدام در راهروهای به ظاهر بیانتهای زندان این سمت و آن سمت میروند و تک تک سلولها را زیر نظر میگیرند، تا جایی که مخاطب با خود میگوید یک قاتل سریالی هم به این مقدار مراقبت نیازی ندارد.این فیلم یک اعلامیهی سرسخت از وضعیت افرادی است که به اشتباه دست به ارتکاب عملی میزنند، البته خود فیلم هم گمراه شده و نتوانسته آن را به درستی به تصویر بکشد.






 خیزش سیاره میمونها داستان نحوه شکل گیری یک نوع آخرزمان را بازگو میکند. منتهی به صورتی ناقص و عجولانه! بطوری که تنها پیامی تلگرافی در انتهای فیلم به بیننده میگوید که "و انسانها همگی از میان خواهند رفت..." (که البته دلیل خوبی برای ساخت سری بعدی در آینده خواهد بود). شاید بتوان گفت که فیلم سعی دارد مقصود اصلی خود را به صورت استعاری و نه مصداقی منتقل کند. صحنه هایی هرچند کوتاه، از یک سو به موضوع چالش ها و تعصبات نژادی می پردازد و از سویی دیگر از اینکه انسان سعی دارد جا پای خدا بگذارد و موجوات را دستکاری کند، انتقاد کرده و هشدار می دهد. حال آنکه در نسخه اصلی (سیاره میمونها) به موضوع اول به شکل کاملتری پرداخته میشود و فرانکنشتال نوشته Mary Shelly نیز در توضیح موضوع دیگر بهتر عمل میکند.
خیزش سیاره میمونها داستان نحوه شکل گیری یک نوع آخرزمان را بازگو میکند. منتهی به صورتی ناقص و عجولانه! بطوری که تنها پیامی تلگرافی در انتهای فیلم به بیننده میگوید که "و انسانها همگی از میان خواهند رفت..." (که البته دلیل خوبی برای ساخت سری بعدی در آینده خواهد بود). شاید بتوان گفت که فیلم سعی دارد مقصود اصلی خود را به صورت استعاری و نه مصداقی منتقل کند. صحنه هایی هرچند کوتاه، از یک سو به موضوع چالش ها و تعصبات نژادی می پردازد و از سویی دیگر از اینکه انسان سعی دارد جا پای خدا بگذارد و موجوات را دستکاری کند، انتقاد کرده و هشدار می دهد. حال آنکه در نسخه اصلی (سیاره میمونها) به موضوع اول به شکل کاملتری پرداخته میشود و فرانکنشتال نوشته Mary Shelly نیز در توضیح موضوع دیگر بهتر عمل میکند. به گمان من نقش میمونها (شانپانزه، گوریل و ..) در فیلم بهتر از انسانها شخصیت پردازی شده است. جای سوال است که چرا کارگردان کار Rupert Wyatt بر روی این موجودات غالباً کامپیوتری بیشتر تاکید کرده است. آیا با توجه به موضوع اصلی داستان، این یک نکته مثبت است یا منفی؟ در هر صورت با اینکه بسیاری از صحنه ها از جمله اشتباهات مکرر دانشمندی به نام ویل رادمن (با بازی James Franco ) در راستای همین نوع شخصیت پردازی قرار دارد ولی میمونها فیلم بجز Caesar (میمون اصلی) تنها نقشهای حاشیه ای و کم اهمیت دارند.
به گمان من نقش میمونها (شانپانزه، گوریل و ..) در فیلم بهتر از انسانها شخصیت پردازی شده است. جای سوال است که چرا کارگردان کار Rupert Wyatt بر روی این موجودات غالباً کامپیوتری بیشتر تاکید کرده است. آیا با توجه به موضوع اصلی داستان، این یک نکته مثبت است یا منفی؟ در هر صورت با اینکه بسیاری از صحنه ها از جمله اشتباهات مکرر دانشمندی به نام ویل رادمن (با بازی James Franco ) در راستای همین نوع شخصیت پردازی قرار دارد ولی میمونها فیلم بجز Caesar (میمون اصلی) تنها نقشهای حاشیه ای و کم اهمیت دارند. بسیاری از اتفاقات فیلم ظهور سیاره میمونها برگرفته از نسخه اصلی و دنباله سازی آن (مخصوصاً سریالها) است. برای کسانی که داستان را میدانند، فیلم تنها یک اقتباس ساده و تکراری است ولی برای کسانی که تا بحال اسم "سیاره میمونها" را نیز نشنیده اند، فیلم بنظر شروعی موفق برای یک پروژه دنباله سازی است. ولی متاسفانه این کپی برداری تکه تکه از آثار پیشین، فیلمی مستقل و منسجم را نتیجه نداده است. در واقع انگار که در پایان فیلم همه چیزی متوقف میشود و هیچ توضیحی بیشتری در مورد بسیاری از شخصیتها و اینکه چه چیز در انتظار جهان آینده خواهد بود داده نمیشود. در مورد فیلمی مانند Harry Potter and Deathly Hallows Part one بیننده از روی عنوان متوجه میشود که حتماً قسمت دومی وجود دارد که به سوالات بی پاسخ در قسمت اول جواب دهد. ولی در اینجا هیچ ضمانت محکمی برای ساخت قسمت دوم در کار نیست.
بسیاری از اتفاقات فیلم ظهور سیاره میمونها برگرفته از نسخه اصلی و دنباله سازی آن (مخصوصاً سریالها) است. برای کسانی که داستان را میدانند، فیلم تنها یک اقتباس ساده و تکراری است ولی برای کسانی که تا بحال اسم "سیاره میمونها" را نیز نشنیده اند، فیلم بنظر شروعی موفق برای یک پروژه دنباله سازی است. ولی متاسفانه این کپی برداری تکه تکه از آثار پیشین، فیلمی مستقل و منسجم را نتیجه نداده است. در واقع انگار که در پایان فیلم همه چیزی متوقف میشود و هیچ توضیحی بیشتری در مورد بسیاری از شخصیتها و اینکه چه چیز در انتظار جهان آینده خواهد بود داده نمیشود. در مورد فیلمی مانند Harry Potter and Deathly Hallows Part one بیننده از روی عنوان متوجه میشود که حتماً قسمت دومی وجود دارد که به سوالات بی پاسخ در قسمت اول جواب دهد. ولی در اینجا هیچ ضمانت محکمی برای ساخت قسمت دوم در کار نیست. با توجه به بازی ضعیف James Franco نامزدی وی برای اسکار بعید بنظر میرسد. او شاید در بازی در ساختار درام تخصص داشته باشد ولی با فیلمهای صرفاً سرگرم کننده مانند این نمیتواند دل تماشاگران معمول و سطحی سینما را بدست بیاورد. او در فیلم نقش دانشمندی را بازی می کند که سعی دارد درمانی برای آلزایمر، بیماری که پدرش (با بازی John Lithgow) نیز از آن رنج میبرد پیدا کند. ولی نهایتا به دارویی میرسد که مانند شمشیری دو لبه است. از یک سو هوش میمونی آزمایشگاهی را افزایش میدهد و از سویی دیگر ویروسی است مرگبار برای انسان. روزی بر اثر یک اتفاق این ویروس در میان انسانها بخش میشود . البته شایات ذکر است که زمان زیادی در فیلم به نحوه ی رشد این همه گیری اختصاص داده نمی شود. از سویی دیگر ویل به همراه دوست دختر جانورشناس اش کارولاین آرانها (با بازی Freida Pinto فیلم میلیونر زاغه نشین) بچه شانپانزه ای دستکاری شده بنام سزار (Andy Sirkis با مقدار زیادی گریم و جلوه های کامپیوتری!) را بزرگ میکنند. تا اینکه بخاطر عملی خشونت آمیز او را در قرنطینه ی میمونها به همراه تعداد زیادی شانپانزه، گوریل و غیره قرار میدهد. در آنجا مورد اذیت و آزار یکی از مسئولان و پسرش قرار میگیرد تا حدی که مصمم میشود به همراه دیگر میمونها گروهی را تشکیل داده، فرار کنند و سپس ....
با توجه به بازی ضعیف James Franco نامزدی وی برای اسکار بعید بنظر میرسد. او شاید در بازی در ساختار درام تخصص داشته باشد ولی با فیلمهای صرفاً سرگرم کننده مانند این نمیتواند دل تماشاگران معمول و سطحی سینما را بدست بیاورد. او در فیلم نقش دانشمندی را بازی می کند که سعی دارد درمانی برای آلزایمر، بیماری که پدرش (با بازی John Lithgow) نیز از آن رنج میبرد پیدا کند. ولی نهایتا به دارویی میرسد که مانند شمشیری دو لبه است. از یک سو هوش میمونی آزمایشگاهی را افزایش میدهد و از سویی دیگر ویروسی است مرگبار برای انسان. روزی بر اثر یک اتفاق این ویروس در میان انسانها بخش میشود . البته شایات ذکر است که زمان زیادی در فیلم به نحوه ی رشد این همه گیری اختصاص داده نمی شود. از سویی دیگر ویل به همراه دوست دختر جانورشناس اش کارولاین آرانها (با بازی Freida Pinto فیلم میلیونر زاغه نشین) بچه شانپانزه ای دستکاری شده بنام سزار (Andy Sirkis با مقدار زیادی گریم و جلوه های کامپیوتری!) را بزرگ میکنند. تا اینکه بخاطر عملی خشونت آمیز او را در قرنطینه ی میمونها به همراه تعداد زیادی شانپانزه، گوریل و غیره قرار میدهد. در آنجا مورد اذیت و آزار یکی از مسئولان و پسرش قرار میگیرد تا حدی که مصمم میشود به همراه دیگر میمونها گروهی را تشکیل داده، فرار کنند و سپس .... خیزش سیار میمونها بیشتر فیلمی داستان محور است تا یک ژانر ماجرایی سرگرم کننده برای تابستان. تعداد صحنه های زد و خورد مانند نبرد انسانها و میمونها بر روی پل گلدن گیت که بخوبی از کار درآمده است، بسیار کم است. فیلمبرداری Andrew Lesnie در اکثر صحنه ها نظیر اولین نما که دوربین به درون جنگل آفریقایی شیرجه میرود، هنرمندانه و زیباست. صحنه پردازی نیز بسیار قوی است بطوری که بیننده بخوبی غرق عناصر دیداری، جلوه های ویژه، انفجارها و تصویرهای سه بعدی فیلم میشود.
خیزش سیار میمونها بیشتر فیلمی داستان محور است تا یک ژانر ماجرایی سرگرم کننده برای تابستان. تعداد صحنه های زد و خورد مانند نبرد انسانها و میمونها بر روی پل گلدن گیت که بخوبی از کار درآمده است، بسیار کم است. فیلمبرداری Andrew Lesnie در اکثر صحنه ها نظیر اولین نما که دوربین به درون جنگل آفریقایی شیرجه میرود، هنرمندانه و زیباست. صحنه پردازی نیز بسیار قوی است بطوری که بیننده بخوبی غرق عناصر دیداری، جلوه های ویژه، انفجارها و تصویرهای سه بعدی فیلم میشود. البته بسیاری از تصاویر فیلم به کمک گرافیک کامیپوتری ساخته شده که اغلب آنها به خوبی در کنار باقی تصویر واقعی قرار گرفته و مصنوعی بنظر نمیرسند. Andy Serkis که بازی در نقش کینگ کنگ را نیز کارنامه دارد با این کار مهارت خود را باز هم به اثبات رسانده است. بازی او در نقش سزار شباهت زیادی به کینگ گنک و گالوم ارباب حلقه ها دارد. این نحوه بازی به شانپانزه اجازه میدهد تا به صورت باور پذیری در مقابل شخصیت انسانی بازی کند تا حدی که سزار به تنها شخصیتی در فیلم تبدیل میشود که بینندگان با او همزادپنداری میکنند. البته نکته فنی جالب توجه و عجیب این است که بازی نقش میمون توسط یک انسان در حالی که شخصیتهای حیوانی به صورت سه بعدی خلق شده اند، چگونه انجام شده است؟!
البته بسیاری از تصاویر فیلم به کمک گرافیک کامیپوتری ساخته شده که اغلب آنها به خوبی در کنار باقی تصویر واقعی قرار گرفته و مصنوعی بنظر نمیرسند. Andy Serkis که بازی در نقش کینگ کنگ را نیز کارنامه دارد با این کار مهارت خود را باز هم به اثبات رسانده است. بازی او در نقش سزار شباهت زیادی به کینگ گنک و گالوم ارباب حلقه ها دارد. این نحوه بازی به شانپانزه اجازه میدهد تا به صورت باور پذیری در مقابل شخصیت انسانی بازی کند تا حدی که سزار به تنها شخصیتی در فیلم تبدیل میشود که بینندگان با او همزادپنداری میکنند. البته نکته فنی جالب توجه و عجیب این است که بازی نقش میمون توسط یک انسان در حالی که شخصیتهای حیوانی به صورت سه بعدی خلق شده اند، چگونه انجام شده است؟!
 ترکیب مسخره بازی های ناهنجار و ضرب و شتم های خشن مشخصاً چیز خاص و منسجمی نیست و صحنه هایی که موجب خنده با صدای بلند می شوند هم در پرده ی سوم فیلم که به رونویسی نامرتب از فیلم «پسران بد ۳» شبیه است، آشکارا کمتر می شوند. با این وجود «بیایید پلیس شویم / Let’s Be Cops » بایستی در گیشه ی اواخر تابستان موفقیت کسب کند، حتی اگر این موضوع فقط به دلیل تریلر ها و تبلیغات تلویزیونی فیلم باشد که از صحنه های خنده دار پراکنده هوشمندانه نهایت استفاده را کرده اند. این فیلم یک کمدی فارس[۱] است که «لوک گرین فیلد» آن را کارگردانی کرده و به آدم های ناموفقی می پردازد که با وانمود کردن اینکه افسر گشت پلیس لس آنجلس هستند، عزت نفس خود را بالا می برند. فیلم که توسط معیارهای نامناسب درجه بندی R در دوره ی حاضر، تحت فشار قرار گرفته است، می توانست در اکران سینمایی خود و ادامه ی حیات اش در شبکه ی ویدئوی خانگی، به شکلی امکان پذیر از گروه مخاطبان هدف خود که مردان جوان هستند فراتر برود.
ترکیب مسخره بازی های ناهنجار و ضرب و شتم های خشن مشخصاً چیز خاص و منسجمی نیست و صحنه هایی که موجب خنده با صدای بلند می شوند هم در پرده ی سوم فیلم که به رونویسی نامرتب از فیلم «پسران بد ۳» شبیه است، آشکارا کمتر می شوند. با این وجود «بیایید پلیس شویم / Let’s Be Cops » بایستی در گیشه ی اواخر تابستان موفقیت کسب کند، حتی اگر این موضوع فقط به دلیل تریلر ها و تبلیغات تلویزیونی فیلم باشد که از صحنه های خنده دار پراکنده هوشمندانه نهایت استفاده را کرده اند. این فیلم یک کمدی فارس[۱] است که «لوک گرین فیلد» آن را کارگردانی کرده و به آدم های ناموفقی می پردازد که با وانمود کردن اینکه افسر گشت پلیس لس آنجلس هستند، عزت نفس خود را بالا می برند. فیلم که توسط معیارهای نامناسب درجه بندی R در دوره ی حاضر، تحت فشار قرار گرفته است، می توانست در اکران سینمایی خود و ادامه ی حیات اش در شبکه ی ویدئوی خانگی، به شکلی امکان پذیر از گروه مخاطبان هدف خود که مردان جوان هستند فراتر برود. از رسیدن به لیگ ملی فوتبال جا مانده است، غرور آسیب دیده ی خود را با مربیگری برای بچه های محله - چه به این کار مایل باشند و چه نباشند- التیام می بخشد (البته زمانی که بدون شوق چندانی مشغول دنبال کردن حرفه ی بازیگری غیر موفق خود نباشد). تنها نقش اصلی او بازی در یک آگهی تبلیغاتی شاد و عجیب برای داروی تبخال است.
از رسیدن به لیگ ملی فوتبال جا مانده است، غرور آسیب دیده ی خود را با مربیگری برای بچه های محله - چه به این کار مایل باشند و چه نباشند- التیام می بخشد (البته زمانی که بدون شوق چندانی مشغول دنبال کردن حرفه ی بازیگری غیر موفق خود نباشد). تنها نقش اصلی او بازی در یک آگهی تبلیغاتی شاد و عجیب برای داروی تبخال است. بازنده و نگون بخت آگاه می شوند. خبر خوب هم این است که بعد از میهمانی این دو دوست متوجه می شوند که قدم زدن در لس آنجلس راه فوق العاده ای برای کسب احترام است و همچنین جذب کردن زن ها که البته اتفاقی نیست. این صحنه ها در بخش زیادی از فیلم وجود دارند که انتخاب بازیگران و بازی گرفتن از آنها ضربه ای بزرگ برای فیلم به شمار می رود.
بازنده و نگون بخت آگاه می شوند. خبر خوب هم این است که بعد از میهمانی این دو دوست متوجه می شوند که قدم زدن در لس آنجلس راه فوق العاده ای برای کسب احترام است و همچنین جذب کردن زن ها که البته اتفاقی نیست. این صحنه ها در بخش زیادی از فیلم وجود دارند که انتخاب بازیگران و بازی گرفتن از آنها ضربه ای بزرگ برای فیلم به شمار می رود. جانسون از اینکه بر روی جنبه های نفرت انگیز شخصیت خود تأکید کند ترسی ندارد، حتی وقتی که به شکلی واضح و با موفقیت های پی در پی، سعی می کند در مقابل رفتار بد رایان خنده های صمیمی و دوستانه ای نشان دهد. پلیس قلابی بودن همیشه خوشایند نیست، و دلیل اصلی آن این است که در عین اینکه «بیایید پلیس شویم» یک فیلم کمدی است، تماشاگران به هیچ وجه از اینکه رایان مکرراً و آن هم به شیوه ای ابلهانه خودش و رفیق اش را در خطر مرگ قرار می دهد، نا آگاه نیستند. با این وجود جانسون همیشه موفق می شود مقداری از همدردی تماشاگران را به دست بیاور، به خصوص وقتی که بی فایده گی و سستی رایان در تضاد با خصوصیات شریرانه ی صریح دی آرسی، رئیس تبهکاران، نمایش داده می شود.
جانسون از اینکه بر روی جنبه های نفرت انگیز شخصیت خود تأکید کند ترسی ندارد، حتی وقتی که به شکلی واضح و با موفقیت های پی در پی، سعی می کند در مقابل رفتار بد رایان خنده های صمیمی و دوستانه ای نشان دهد. پلیس قلابی بودن همیشه خوشایند نیست، و دلیل اصلی آن این است که در عین اینکه «بیایید پلیس شویم» یک فیلم کمدی است، تماشاگران به هیچ وجه از اینکه رایان مکرراً و آن هم به شیوه ای ابلهانه خودش و رفیق اش را در خطر مرگ قرار می دهد، نا آگاه نیستند. با این وجود جانسون همیشه موفق می شود مقداری از همدردی تماشاگران را به دست بیاور، به خصوص وقتی که بی فایده گی و سستی رایان در تضاد با خصوصیات شریرانه ی صریح دی آرسی، رئیس تبهکاران، نمایش داده می شود. «بیایید پلیس شویم» تعداد زیادی از بازیگران مکمل را در خود دارد که در نقش های خنده دار گسترده ای بازی اغراق شده ای ارائه می کنند. «کیگان مایکل کی» در نقش تبهکار ضد انگلیسی ای که ایده ی بازی در نقش یک پلیس مخفی را در جاستین به وجود می آورد، به خوبی به چشم می آید. اما گرین فیلد روی نقش آفرینی های تحت فشار تر فیلم توسط دی آرسی و «راب ریگل» (به کارگیری او به عنوان یک پلیس واقعی که نشان می دهد همدستی ارزشمند برای دو نقش اصلی است، انتخاب خوبی بوده) حساب می کند تا احساس ترس و تهدیدی را که در ورای مسخره بازی ها وجود دارد، بالا ببرد.
«بیایید پلیس شویم» تعداد زیادی از بازیگران مکمل را در خود دارد که در نقش های خنده دار گسترده ای بازی اغراق شده ای ارائه می کنند. «کیگان مایکل کی» در نقش تبهکار ضد انگلیسی ای که ایده ی بازی در نقش یک پلیس مخفی را در جاستین به وجود می آورد، به خوبی به چشم می آید. اما گرین فیلد روی نقش آفرینی های تحت فشار تر فیلم توسط دی آرسی و «راب ریگل» (به کارگیری او به عنوان یک پلیس واقعی که نشان می دهد همدستی ارزشمند برای دو نقش اصلی است، انتخاب خوبی بوده) حساب می کند تا احساس ترس و تهدیدی را که در ورای مسخره بازی ها وجود دارد، بالا ببرد. استون با ساختن فيلمهايي چون “جوخه”(1986)، “متولد چهارم ژوئيه”(1989)، “جي. اف. كي”(1991) و “آسمان و زمين”(1993) در زمرهي فيلمسازان چپگراي افشاگر آمريكا قرار گرفته است. در عين حال، وي به خاطر ساختن فيلمهايي مانند “وال استريت”(1987) و “نيكسون”(1995) كه در عين افشاي ماجراي واترگيت، چهرهأي نسبتا موجه به ريچارد نيكسون داده، فيلمسازي وابسته به نظام حاكم آمريكا لقب گرفته است. از سوي ديگر، استون با ساختن فيلمهاي “قاتلين بالفطره”(1994) و “پيچ تند”(1997) خود را به عنوان يك فيلمساز نوگرا مطرح كرده است. بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه اگرچه استون در اغلب فيلمهاي خود كوشيده، روايت خود را منطبق با تاريخ و گاه روايتي مستندگونه نشان دهد، همواره به دليل برخي تحريفات تاريخياش از سوي منتقدين زير سوال رفته است. “اسكندر” آخرين ساختهي او بيش از ساير فيلمهايش با اين انتقادها مواجه شده است. نخستين گروهي كه به اين فيلم معترض شدند، زرتشتيان هند بودند كهطرح پوستر فيلم را توهيني به مقدسات خود اعلام كردند. در پوستر فيلم، نام اسكندر بر نشان فروهر نگاشته شده، در حالي كه اسكندر از سوي زرتشتيان، نفرينشده قلمداد ميشود و قراردادن نام او بر نشان مقدس فروهر هيچ تناسبي نداشته است. اما آنچه ميتوانست بيش از همه با اعتراض مواجه شود، تحريف تاريخ به ويژه جزئيات تاريخي است. تفاوتهاي اصلي روايت استون و واقعيت تاريخي اسكندر، در مطلبي تحت عنوان “فاتح مغلوب” نوشتهي آيدين آغداشلو در شمارهي326 ماهنامه فيلم تبيين شده است. آنچه ميتوان به آن مطلب افزود، جنبههايي از شخصيت اين نابغه بزرگ نظامي است. اسكندر پس از رسيدن به سلطنت در سال 336 پيش از ميلاد، خود را در احاطهي توطئههاي داخلي و تهديدهاي خارجي ديد. او توطئههاي داخلي را با صدور فرمان اعدام تمامي دشمنانش فرونشاند و سپس به نبرد با دشمنان خارجي خود پرداخت. كشتار مردم شهر تبس(Thebes) و به بردگي فروختن 8 هزار اسير كه اغلب زنان و كودكان شهر بودهاند، نمونهأي ديگر از شقاوت و بيرحمي اسكندر بوده است. اسكندر بنا به نظر اغلب تاريخنگاران امروز، دچار اعتياد به الكل بوده و قتل دوستش، كليتوس و به آتش كشيدن پرسپوليس در هنگام مستي، مصداقهايي از اين اعتياد است. او با پذيرش آداب ايرانيان و ترغيب افسرانش به ازدواج با زنان ايراني، شيفتگياش را به فرهنگ ايراني نشان داد و سرانجام نيز در قلمروي ايران درگذشت. يكي از روياهاي اسكندر، اتحاد شرق و غرب در زير بيرق يك امپراتوري بود: امپراتوري مشترك يونانيان و ايرانيان. نكتهي ديگري كه ميتواند در شناخت اين سردار باستاني راهگشا باشد، وصيت اوست. او به هنگام مرگ در اثر تب در شهر بابل، در مورد قلمروي امپراتورياش وصيت كرد:“تقديم به قويترين!” وصيتي مبهم كه پيامدي جز پنجاه سال جنگ و خونريزي درپي نداشت.
 استون با ساختن فيلمهايي چون “جوخه”(1986)، “متولد چهارم ژوئيه”(1989)، “جي. اف. كي”(1991) و “آسمان و زمين”(1993) در زمرهي فيلمسازان چپگراي افشاگر آمريكا قرار گرفته است. در عين حال، وي به خاطر ساختن فيلمهايي مانند “وال استريت”(1987) و “نيكسون”(1995) كه در عين افشاي ماجراي واترگيت، چهرهأي نسبتا موجه به ريچارد نيكسون داده، فيلمسازي وابسته به نظام حاكم آمريكا لقب گرفته است. از سوي ديگر، استون با ساختن فيلمهاي “قاتلين بالفطره”(1994) و “پيچ تند”(1997) خود را به عنوان يك فيلمساز نوگرا مطرح كرده است. بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه اگرچه استون در اغلب فيلمهاي خود كوشيده، روايت خود را منطبق با تاريخ و گاه روايتي مستندگونه نشان دهد، همواره به دليل برخي تحريفات تاريخياش از سوي منتقدين زير سوال رفته است. “اسكندر” آخرين ساختهي او بيش از ساير فيلمهايش با اين انتقادها مواجه شده است. نخستين گروهي كه به اين فيلم معترض شدند، زرتشتيان هند بودند كهطرح پوستر فيلم را توهيني به مقدسات خود اعلام كردند. در پوستر فيلم، نام اسكندر بر نشان فروهر نگاشته شده، در حالي كه اسكندر از سوي زرتشتيان، نفرينشده قلمداد ميشود و قراردادن نام او بر نشان مقدس فروهر هيچ تناسبي نداشته است. اما آنچه ميتوانست بيش از همه با اعتراض مواجه شود، تحريف تاريخ به ويژه جزئيات تاريخي است. تفاوتهاي اصلي روايت استون و واقعيت تاريخي اسكندر، در مطلبي تحت عنوان “فاتح مغلوب” نوشتهي آيدين آغداشلو در شمارهي326 ماهنامه فيلم تبيين شده است. آنچه ميتوان به آن مطلب افزود، جنبههايي از شخصيت اين نابغه بزرگ نظامي است. اسكندر پس از رسيدن به سلطنت در سال 336 پيش از ميلاد، خود را در احاطهي توطئههاي داخلي و تهديدهاي خارجي ديد. او توطئههاي داخلي را با صدور فرمان اعدام تمامي دشمنانش فرونشاند و سپس به نبرد با دشمنان خارجي خود پرداخت. كشتار مردم شهر تبس(Thebes) و به بردگي فروختن 8 هزار اسير كه اغلب زنان و كودكان شهر بودهاند، نمونهأي ديگر از شقاوت و بيرحمي اسكندر بوده است. اسكندر بنا به نظر اغلب تاريخنگاران امروز، دچار اعتياد به الكل بوده و قتل دوستش، كليتوس و به آتش كشيدن پرسپوليس در هنگام مستي، مصداقهايي از اين اعتياد است. او با پذيرش آداب ايرانيان و ترغيب افسرانش به ازدواج با زنان ايراني، شيفتگياش را به فرهنگ ايراني نشان داد و سرانجام نيز در قلمروي ايران درگذشت. يكي از روياهاي اسكندر، اتحاد شرق و غرب در زير بيرق يك امپراتوري بود: امپراتوري مشترك يونانيان و ايرانيان. نكتهي ديگري كه ميتواند در شناخت اين سردار باستاني راهگشا باشد، وصيت اوست. او به هنگام مرگ در اثر تب در شهر بابل، در مورد قلمروي امپراتورياش وصيت كرد:“تقديم به قويترين!” وصيتي مبهم كه پيامدي جز پنجاه سال جنگ و خونريزي درپي نداشت.



 اخیر به واسطه ساخت فیلمهایی با روایتی غیرخطی ، توانسته طرفداران بسیار زیادی را در سطح جهان بدست آورد و البته منتقدان هم از سبک و سیاق کارگردانی او استقبال می کنند. جدیدترین فیلم تارانتینو تا پیش از اکران « جانگوی آزاده شده » ، « حرامزاده های بی آبرو » نام داشت که موفقیت بسیار خوبی نصیب تارانتینو کرد. پیش از « حرامزاده های بی آبرو » ، تارانتینو « ضد مرگ » را کارگردانی کرده بود که اکشن بیش از اندازه متعهد به رده « ب » و همچنین داستان نه چندان جالب اش، فیلم را تا حد یک اثر متوسط به پایین کشانده بود اما « حرامزاده های بی آبرو » شروعی تازه و موفقیتی خیره کننده برای تارانتینو به حساب می آمد.
 اخیر به واسطه ساخت فیلمهایی با روایتی غیرخطی ، توانسته طرفداران بسیار زیادی را در سطح جهان بدست آورد و البته منتقدان هم از سبک و سیاق کارگردانی او استقبال می کنند. جدیدترین فیلم تارانتینو تا پیش از اکران « جانگوی آزاده شده » ، « حرامزاده های بی آبرو » نام داشت که موفقیت بسیار خوبی نصیب تارانتینو کرد. پیش از « حرامزاده های بی آبرو » ، تارانتینو « ضد مرگ » را کارگردانی کرده بود که اکشن بیش از اندازه متعهد به رده « ب » و همچنین داستان نه چندان جالب اش، فیلم را تا حد یک اثر متوسط به پایین کشانده بود اما « حرامزاده های بی آبرو » شروعی تازه و موفقیتی خیره کننده برای تارانتینو به حساب می آمد.  است که هنوز به عنوان یک برده زندگی می کند. به همین جهت جانگو با کمک دکتر شولتز برای یافتن و از بند خلاص کردن برومهیدا، راهی سفر می شوند. بزودی مشخص می شود که برومهیدا در یک مزرعه به عنوان برده ، تحت مالکیت فردی به نام کالوین کاندی ( لئوناردو دیکاپریو ) است. کالوین از برده داری لذت می برد و آنها را مجبور به انجام کارهای غیرانسانی زیادی می کند. جانگو و دکتر شولتز برای نجات برومهیدا به این مزرعه وارد می شوند اما ...
است که هنوز به عنوان یک برده زندگی می کند. به همین جهت جانگو با کمک دکتر شولتز برای یافتن و از بند خلاص کردن برومهیدا، راهی سفر می شوند. بزودی مشخص می شود که برومهیدا در یک مزرعه به عنوان برده ، تحت مالکیت فردی به نام کالوین کاندی ( لئوناردو دیکاپریو ) است. کالوین از برده داری لذت می برد و آنها را مجبور به انجام کارهای غیرانسانی زیادی می کند. جانگو و دکتر شولتز برای نجات برومهیدا به این مزرعه وارد می شوند اما ... که تنها هدفش انتقاد از دوران غرب وحشی بوده باشد و با شرایط امروز بیگانه باشد. البته متاسفانه اشکال بزرگی که می توان به این دیالوگ ها گرفت این است که کیفیت آنها در اندازه شاهکارهای پیشین تارانتینو (« سگدانی » یکی از بهترین مثال هاست ) نیست و به نظر می رسد تارانتینو عقب نشینی زیادی در این مورد کرده باشد. ما در « سگدانی » یا حتی « قصه های عامه پسند » شاهد بودیم که تارانتینو با بُرنده ترین انتقادات اجتماعی فیلمش را روانه سینما می کرد اما در « جانگوی آزاد شده » اگرچه کماکان این خصلت برتر تارانتینو به چشم می خورد، اما آن کیفیت همیشگی اش را از دست داده است.
که تنها هدفش انتقاد از دوران غرب وحشی بوده باشد و با شرایط امروز بیگانه باشد. البته متاسفانه اشکال بزرگی که می توان به این دیالوگ ها گرفت این است که کیفیت آنها در اندازه شاهکارهای پیشین تارانتینو (« سگدانی » یکی از بهترین مثال هاست ) نیست و به نظر می رسد تارانتینو عقب نشینی زیادی در این مورد کرده باشد. ما در « سگدانی » یا حتی « قصه های عامه پسند » شاهد بودیم که تارانتینو با بُرنده ترین انتقادات اجتماعی فیلمش را روانه سینما می کرد اما در « جانگوی آزاد شده » اگرچه کماکان این خصلت برتر تارانتینو به چشم می خورد، اما آن کیفیت همیشگی اش را از دست داده است. ، « جانگوی آزاد شده » نفس گیر و جذاب است. شاید فقط در سینمای تارانتینو باشد که شما بتوانید در بطن یک سکانس اکشن نفس گیر، شاهد تعریف جوک توسط شخصیت های داستان باشید. در « جانگوی ازاد شده » نیز این شوخی ها، بدون زمان بندی خاصی به مخاطب ارائه می شوند و بهترین تاثیر ممکن را بر تماشاگر دارند.
، « جانگوی آزاد شده » نفس گیر و جذاب است. شاید فقط در سینمای تارانتینو باشد که شما بتوانید در بطن یک سکانس اکشن نفس گیر، شاهد تعریف جوک توسط شخصیت های داستان باشید. در « جانگوی ازاد شده » نیز این شوخی ها، بدون زمان بندی خاصی به مخاطب ارائه می شوند و بهترین تاثیر ممکن را بر تماشاگر دارند. در حال رقص و آواز خوانی بوده است. اما خوشبختانه جانگو، نقشی است که می توان گفت جیمی فاکس می تواند به کمک آن بار دیگر به به سطح اول بازیگری بازگردد. تارانتینو از فاکس در نقش جانگو بهترین بازی ممکن را گرفته و تماشاگر هم خیلی زود تصویر فاکس در حال رقص(!) را که در ذهنش نقش بسته، فراموش می کند. کریستوف والتز هم که به نوعی ورودش به جمع ستاره های هالیوود را مدیون تارانتینو است، مانند همیشه پر انرژی ظاهر شده. والتز در سال 2009 در فیلم « حرامزاده های بی آبرو » موفق شده بود نقش سرهنگ نازی را به استادی ایفا کند و برای همین نقش، مجسمه اسکار هم نصیب خود کرد. حالا او در دومین همکاری اش با تارانتینو، در نقش یک جایزه بگیر، عالی و بدون نقص ظاهر شده است و حضور بسیار خوبی را هم در کنار جیمی فاکس تجربه کرده است. این دو در صحنه های مشترکشان ، بهترین حضور مشترک را تجربه کرده اند.
 در حال رقص و آواز خوانی بوده است. اما خوشبختانه جانگو، نقشی است که می توان گفت جیمی فاکس می تواند به کمک آن بار دیگر به به سطح اول بازیگری بازگردد. تارانتینو از فاکس در نقش جانگو بهترین بازی ممکن را گرفته و تماشاگر هم خیلی زود تصویر فاکس در حال رقص(!) را که در ذهنش نقش بسته، فراموش می کند. کریستوف والتز هم که به نوعی ورودش به جمع ستاره های هالیوود را مدیون تارانتینو است، مانند همیشه پر انرژی ظاهر شده. والتز در سال 2009 در فیلم « حرامزاده های بی آبرو » موفق شده بود نقش سرهنگ نازی را به استادی ایفا کند و برای همین نقش، مجسمه اسکار هم نصیب خود کرد. حالا او در دومین همکاری اش با تارانتینو، در نقش یک جایزه بگیر، عالی و بدون نقص ظاهر شده است و حضور بسیار خوبی را هم در کنار جیمی فاکس تجربه کرده است. این دو در صحنه های مشترکشان ، بهترین حضور مشترک را تجربه کرده اند.  ، عالی باشد؛ کمتر بازیگری است که چنین توانایی داشته باشد.
، عالی باشد؛ کمتر بازیگری است که چنین توانایی داشته باشد.


 اگر بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم باید بگوئیم «هرکولس» از طرح اولیه ی جذابی برخوردار است گرچه از این جذابیت استفاده ی چندانی نشده است. در این جهان ممکن است خدایانی وجود داشته باشند یا نباشند - تا اینجای مسئله مبهم است و هیچ یک از خدایان شخصاً حضور پیدا نمی کنند - اما هرکولس (با نقش آفرینی «دواین جانسون» در بهترین حالت تشابه بدنی به «آرنولد شوارتزنگر») پسر زئوس نیست. در واقع او یک یتیم است. شهرت او به عنوان یک نیمه خدا طی سال ها کسب شده است و به او اجازه می دهد به عنوان یک مزدور که جایگاه و اعتبار خود را معامله می کند، ثروتی به هم بزند. بله این فرضیه می توانست به داستانی جذاب منتج شود اما این در صورتی بود که فیلم ساخته ی «ریدلی اسکات» باشد نه شخصی مثل «برت رتنر». به جای آن در نهایت با این روبرو می شویم که هرکولس و گروه پنج نفره ی دلشادش (چهار مرد و یک زن) موافقت می کنند تا به لرد کوتیس تراسی (جان هرت) کمک کنند تا در یک جنگ داخلی علیه شورشیانی که به سحر و جادو معروفند، بجنگند. هرکولس برای همکاری خود مبلغ دستمزی بالا تعیین می کند، با دختر کوتیس ارجنیا (ربکا فرگوسن) نظر بازی می کند ، در یک مجموعه تمرینات شرکت می کند و در نهایت راهی جنگ می شود. این جنگ شامل دو نبرد عظیم می شود. بعد از نبرد دوم فیلم متوجه می شود که رگه های داستانی زیادی هستند که به سرانجام نرسیده اند پس نتیجه ی آنها را به شکل یک خط داستانی مغشوش نیم ساعته کنار هم می چیند که در مرز میان کمی ابلهانه بودن تا کاملاً سبک سرانه بودن در رفت و برگشت است. به هرحال از آنجا که ما قرار نیست زیاد نگران سیر منطقی وقایع باشیم، می توانیم به صندلی مان تکیه دهیم و از چند صحنه ی جنگی دیگر هم لذت ببریم.
اگر بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم باید بگوئیم «هرکولس» از طرح اولیه ی جذابی برخوردار است گرچه از این جذابیت استفاده ی چندانی نشده است. در این جهان ممکن است خدایانی وجود داشته باشند یا نباشند - تا اینجای مسئله مبهم است و هیچ یک از خدایان شخصاً حضور پیدا نمی کنند - اما هرکولس (با نقش آفرینی «دواین جانسون» در بهترین حالت تشابه بدنی به «آرنولد شوارتزنگر») پسر زئوس نیست. در واقع او یک یتیم است. شهرت او به عنوان یک نیمه خدا طی سال ها کسب شده است و به او اجازه می دهد به عنوان یک مزدور که جایگاه و اعتبار خود را معامله می کند، ثروتی به هم بزند. بله این فرضیه می توانست به داستانی جذاب منتج شود اما این در صورتی بود که فیلم ساخته ی «ریدلی اسکات» باشد نه شخصی مثل «برت رتنر». به جای آن در نهایت با این روبرو می شویم که هرکولس و گروه پنج نفره ی دلشادش (چهار مرد و یک زن) موافقت می کنند تا به لرد کوتیس تراسی (جان هرت) کمک کنند تا در یک جنگ داخلی علیه شورشیانی که به سحر و جادو معروفند، بجنگند. هرکولس برای همکاری خود مبلغ دستمزی بالا تعیین می کند، با دختر کوتیس ارجنیا (ربکا فرگوسن) نظر بازی می کند ، در یک مجموعه تمرینات شرکت می کند و در نهایت راهی جنگ می شود. این جنگ شامل دو نبرد عظیم می شود. بعد از نبرد دوم فیلم متوجه می شود که رگه های داستانی زیادی هستند که به سرانجام نرسیده اند پس نتیجه ی آنها را به شکل یک خط داستانی مغشوش نیم ساعته کنار هم می چیند که در مرز میان کمی ابلهانه بودن تا کاملاً سبک سرانه بودن در رفت و برگشت است. به هرحال از آنجا که ما قرار نیست زیاد نگران سیر منطقی وقایع باشیم، می توانیم به صندلی مان تکیه دهیم و از چند صحنه ی جنگی دیگر هم لذت ببریم.
 بخش داستانی مربوط به شخصیت هرکولس، البته تا جایی که بتواند ادعای داشتن چنین بخشی را بکند، او را از نقش یک مزدور سنگدل که تنها به پول اهمیت می دهد به قهرمانی پایبند به اصول تبدیل می کند. صحنه هایی که در آنها هرکولس با هیولاها - هیدراس، سربروس و بقیه - می جنگد به شکلی کلاهبرداری هستند. آنها هیچ یک از تصاویری را که از افسانه هایی که درباره ی انسان یا خیالات او نقل شده است را به نمایش نمی گذارند. نزدیک ترین وضعیت او برای جنگیدن با یک موجود وحشی زمانی است که با سه گرگ مبارزه می کند. در کلیت خود این فیلم بیشتر شبیه به ترکیبی از فیلم های «Conan the Barbarian» و «300» شبیه است (البته به خوبی هیچ کدام از آنها نیست) تا اینکه شباهتی به فیلمی مانند «نبرد تایتان ها» داشته باشد.
بخش داستانی مربوط به شخصیت هرکولس، البته تا جایی که بتواند ادعای داشتن چنین بخشی را بکند، او را از نقش یک مزدور سنگدل که تنها به پول اهمیت می دهد به قهرمانی پایبند به اصول تبدیل می کند. صحنه هایی که در آنها هرکولس با هیولاها - هیدراس، سربروس و بقیه - می جنگد به شکلی کلاهبرداری هستند. آنها هیچ یک از تصاویری را که از افسانه هایی که درباره ی انسان یا خیالات او نقل شده است را به نمایش نمی گذارند. نزدیک ترین وضعیت او برای جنگیدن با یک موجود وحشی زمانی است که با سه گرگ مبارزه می کند. در کلیت خود این فیلم بیشتر شبیه به ترکیبی از فیلم های «Conan the Barbarian» و «300» شبیه است (البته به خوبی هیچ کدام از آنها نیست) تا اینکه شباهتی به فیلمی مانند «نبرد تایتان ها» داشته باشد. گرچه از نظر دلایل تجاری مشخص است که چرا «هرکولس» به دنبال رده بندی PG-13 بوده است، در سراسر صحنه ها دیده می شود که فیلمی با رده بندی R درون آن وجود دارد که به شدت میل دارد خود را نشان دهد. هر دو فیلم «Conan the Barbarian» و «300» به دلیل نمایش روابط جنسی و خشونت در رده ی R قرار داشتند اما لزوم قرار گرفتن در دسته ی PG-13 باعث شده تا «هرکولس» هردوی این فاکتور ها را در کمترین شکل ممکن به نمایش بگذارد. من نمی توانم مدعی شوم که اگر این فیلم پر از صحنه های خونین و اندام های برهنه بود لزوماً اثر بهتری می شد اما احتمالاً سرگرم کننده تر از آب درمی آمد. «هرکولس» فیلم طولانی ای نیست - کمتر از ۱۰۰ دقیقه است - اما لحظاتی وجود دارند که فیلم با وجود همه ی اکشن خود حالتی کشدار پیدا می کند.
گرچه از نظر دلایل تجاری مشخص است که چرا «هرکولس» به دنبال رده بندی PG-13 بوده است، در سراسر صحنه ها دیده می شود که فیلمی با رده بندی R درون آن وجود دارد که به شدت میل دارد خود را نشان دهد. هر دو فیلم «Conan the Barbarian» و «300» به دلیل نمایش روابط جنسی و خشونت در رده ی R قرار داشتند اما لزوم قرار گرفتن در دسته ی PG-13 باعث شده تا «هرکولس» هردوی این فاکتور ها را در کمترین شکل ممکن به نمایش بگذارد. من نمی توانم مدعی شوم که اگر این فیلم پر از صحنه های خونین و اندام های برهنه بود لزوماً اثر بهتری می شد اما احتمالاً سرگرم کننده تر از آب درمی آمد. «هرکولس» فیلم طولانی ای نیست - کمتر از ۱۰۰ دقیقه است - اما لحظاتی وجود دارند که فیلم با وجود همه ی اکشن خود حالتی کشدار پیدا می کند. موجب غافلگیری کسی نخواهد بود که جانسون با وجود اینکه در نقش شخصیت اصلی به ماهیچه هایش کش و قوس مناسبی می دهد، اما نقش آفرینی به یادماندنی ای برجا نمی گذارد. بیشتر همبازی هایش به جز دو نفر همگی به همان اندازه فراموش شدنی هستند. «یان مک شین» فوق العاده یکبار دیگر یک نقش کوچک را (در این فیلم یکی از اعضای گروه هرکولس) برعهده می گیرد و تصویری دیدنی از آن ارائه می دهد. «روفوس سوول» که نقش دوست صمیمی هرکولس، اتولیکوس را بازی می کند تصویری بسیار نزدیک به بازی «هریسن فورد» در نقش هان سولو (در فیلم های «جنگ ستارگان») به نمایش می گذارد. «جان هرت» یا «جوزف فینس» هیچ کدام شخصیت شرور تأثیر گذاری را ارائه نمی دهند با اینحال «پیتر مولان» که در نقش نوکری گیر افتاده است، کاملاً قابل تنفر است.
موجب غافلگیری کسی نخواهد بود که جانسون با وجود اینکه در نقش شخصیت اصلی به ماهیچه هایش کش و قوس مناسبی می دهد، اما نقش آفرینی به یادماندنی ای برجا نمی گذارد. بیشتر همبازی هایش به جز دو نفر همگی به همان اندازه فراموش شدنی هستند. «یان مک شین» فوق العاده یکبار دیگر یک نقش کوچک را (در این فیلم یکی از اعضای گروه هرکولس) برعهده می گیرد و تصویری دیدنی از آن ارائه می دهد. «روفوس سوول» که نقش دوست صمیمی هرکولس، اتولیکوس را بازی می کند تصویری بسیار نزدیک به بازی «هریسن فورد» در نقش هان سولو (در فیلم های «جنگ ستارگان») به نمایش می گذارد. «جان هرت» یا «جوزف فینس» هیچ کدام شخصیت شرور تأثیر گذاری را ارائه نمی دهند با اینحال «پیتر مولان» که در نقش نوکری گیر افتاده است، کاملاً قابل تنفر است.



















 
 
 عضو شوید
  عضو شوید عضویت سریع
  عضویت سریع
 آمار مطالب
  آمار مطالب آمار بازدید
  آمار بازدید